دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۸
سزای نور را با نور دارند
ورای نور هم بس سور دارند
چراغ خامشی بر سر بیفروز
که آتشهای جان بر طور دارند
سزای نور را با نور دارند
ورای نور هم بس سور دارند
چراغ خامشی بر سر بیفروز
که آتشهای جان بر طور دارند
همه سکوت از من، همه کلام از تو
سر سبو در کف، یکی دو جام از تو
به هر چه جز عشقت سخن به استهزاست
سخن چه آغازم که این سلام از تو
ز مشرق باده سپیده زد ساقی
دم فنا از من، همه دوام از تو
پیاله سوی تو به زنده باد آید
به هر دمی جانا دم قوام از تو
شهود خاموشان ز چشم شوخ توست
شهنشه جانی، شکوه نام از تو
ز معبد زرّین که عشق در جوش است
منم پیام آور، همه پیام از تو
نشسته در خلوت دل کبود من
به پا چه می خیزد که این قیام از تو
فلک به جام من اگر نظر دارد
یقه ش سویت گیرم که انتقام از تو
چو دیدم آن هنگام سماع چشمانت
از آن دم هر آنی دم مدام از تو
به سمع خاموشان چه جز نوای توست
شبانه می رقصند به التزام از تو
سخن چو آهسته به بند آخر شد
خلاص حلمی و دم ختام از تو