عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم
شوریست که بر آتش آن سوخته عودم
خوابیست که رویای مرا تاب ندارد
دردیست که زان جاری و رقصنده چو رودم
خوش باش که بیچاره شوی زین همه مستی
خوش باش از این هستی بی گفت و شنودم
گر خام بدم حال گدازان چو تنورم
زین سوختگی بشکنم هنگام صعودم
از سرّ نهان گفتم و ما را نه نهانیست
کز سرخی این لعل نماندهست وجودم
راه دگری نیست بدان اوج خدایی
یک راه و همین است و چنین ساده سرودم
با عقل تو منشین در این میکده دیگر
تا روح شوی از دم این شعر و شهودم
تا شعله از آن سایهی پر نور گرفتم
در سایهی آن صوت پرآوازه غنودم
زان عقل فرومایه که زنجیر دلم بود
بگسستم و حلمی شدم و بال گشودم