جان عاشق در حماسه میزید. جبن نمیداند، عقل نمیخواند، هراس نمیشناسد، مرز نمیفهمد. جان عاشق روانه است، سکون نمیداند و سکنا نمیداند.
جان عاشق در حماسه میزید. جبن نمیداند، عقل نمیخواند، هراس نمیشناسد، مرز نمیفهمد. جان عاشق روانه است، سکون نمیداند و سکنا نمیداند.
داستان این نیست که فقط دانایان میفهمند و چون دیگران نمیفهمند پس ایشان در رنجاند. داستان این نیست که ایشان در نورند و دیگران در ظلمتاند و پس ایشان از ظلمت دیگران در رنجاند. نه، رنج از این است که درک به ظرف عمل نمیریزد و مست نمیتواند دیگران را مست کند و نوردیده نمیتواند نور بتاباند و موسیقیشنیده نمی تواند دیگران را برقصاند.
دانایان در رنجاند چون داناییشان حرف است و خردشان در پستوهای نهان احتکار شده است و نمیخواهند، پس نمیتوانند خرد را به کاسهی عمل بریزند و بر سر دیگران شاباش دهند. دانایان، در وهم داناییاند، چرا که این دانایی هم نیست و خرد چون از عشق بار نگیرد و خون خویش بر عالم نپاشد خرد نیست، بلکه آخور ادّعاست. عشق هم تا از حرف برنخیزد و به میانه نخیزد باد هواست.
سالکان دلیران زمانهاند و نه خانهنشینان حمّال حروف. اگر زمانه پژمرده است از این است که سالکینش بیجربزهاند و بندگان حرف و قول و شریعتاند. ای رهروان! پس زندگی کجاست؟ این همه نقش و رسم پر، پس پرندگی کجاست؟ هزار گام در درون برداشتید، حال اگر راست میگویید و آن گامها گام حق بود..
رنج گوید که برپا! نور ده
درد گوید میوهی پرشور ده
عشق گوید جان من رقّاص شو
سور میخواهی جهان را سور ده
حلمی | کتاب لامکان
تابلو: مردان رقصان از دنیس ساراژین
موسیقی: آرا ملیکیان - گلهای رهرو