دوش در آن مردم راحتزده
مصدر جمعیّت عادتزده
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارتزده
خسته از آن انجمن منپرست
خورده و خاموش و جماعتزده
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقتزده
ننگ بر این من که مرا تن کشد
در فلک تنگ حجامتزده
سوی خدا میروم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارتزده
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارتزده
حلمی افسانهام و فارغم
از دد و دیوان اشارتزده