دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشهرو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
جلوهی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
ساقی بحر ازل باز پیامآور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
ثروتم از بادهایست کز نفسش میزنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر
باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان میبرند، هان که مگردی اسیر
دیده به دریا کش و غرقهی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشنضمیر
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
چشمهی آب حیات چیست به پا میرود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بینظیر