سه شنبه ۲۹ آبان ۹۷
دامان شرق گسترده؛ سازش باد، آوازش آب، رنگش آتش، چین هاش آفتاب. قلبش از خدا زرّین و عقلش از اشراق سرخ. پیراهن شرق گشوده؛ سینه هاش برجسته از حقیقت و قلبش تپیده در خون و موسیقی. سر بر این آستان باید نهاد و مرد.
باید مرد و آنگاه برخاست تا بلندترین بلندای خیال. و سپس
باید از خیال آنسوتر رفت و تا حقیقت مطلق بال گشود. باز زمان آفتابی شد و دوباره
خورشید با ما سخن گفت. آه خورشید از جانم دوباره با جهان سخن گفت. چه فرخنده
طالعم! دلم خورشید، دهانم خورشید و در میان دو ابرو چشم میانم خورشید.
پیراهن دل گشوده
و درنگ گناهی ست نابخشودنی،
باید روانه شد.
حلمی | کتاب لامکان