هزاران به راه میآیند و کمتر از یکی باقی میماند. آن روح است که از خویش کم شده است، آنگاه که همه چیز را تاب آورده است. آنگاه که همه چیز تجربه شده است، هیچچیز تجربه خواهد شد. آنگاه که زمان دانسته شد، نوبت دانستن بیزمان است.
روح باید راه را بجوید و تنها آن راه را که یکیست، و از تمرین کردن راههای بسیار و روشهای گوناگون بپرهیزد، و راه یکی هم نیست و چون از یک در زبان آدمی عددی کمتر نیست گویند راه یکیست. بهتر آنکه گفته شود آن راه که جز آن نیست.
"به خویش میخوانم و از خویش میگسیلم. زهی خیال باطل مرگ، زهی خیال باطل راندن. این منم که میمیرانم، این منم که میرانم، و این منم که بر میخیزانم، به هیبتی و جانی نو از شعف." :عشق.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Niklas Paschburg - Insight