عقل آید به هر لحظه گریبان گیردم
ساز اوهامم زند شاید که میدان گیردم
از یقین خالص آمد جان بدین راه گران
بندهی ایشان نیام، باید که سلطان گیردم
پام بر خاک خرابات و سر آن سوی فلک
خام پندارم مگر تا دست حرمان گیردم
باد بادا هر چه آید، باد بادا هر چه باد
دیگر از منطق نمیتابد به میزان گیردم
جام من پر کن پیاپی تا نیابم خویش را
باد بادا گر تو خواهی رنج دوران گیردم
خوش نیام، غمگین نیام، مستم، خرابم، عاشقم
چون ورای خیر و شرّم شاه پنهان گیردم
منطق طفلان به دور افکندهام من قرنها
منطق اصوات را خواهم به پیمان گیردم
دل به دل دریای نور است و صدا، دریادلم
هر که نامم را برد باید ز خویشان گیردم
گرچه نه خویش توام نه خویش خویشستان خویش
خیشها بر میکشم تا خویش خویشان گیردم
صوت جانان میشنو از عمق جانم، گوش کن
هر چه گوید آن کنم تا سوز جریان گیردم
من همه افسانهام، اینان چه دانندم دگر
کی تواند عقل هرزه کام آسان گیردم
حلمی از پرده برون افتاده چون خورشید مست
در پیاش رقصان شود هر کس که جانان گیردم