دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰
یک لحظه غصّهی تو، یک عمر شادمانی
این عمر را بیابی آن لحظه گر بدانی
از تو سخن سرودن کاریست مست و خونریز
تن بر زمین به رقص و سر در هوای جانی
بر صخره نرم رفتن، از پرتگه پریدن
تا قلّه بی سر و پای، بی نام و بی نشانی
پاداش خوشجهیدن دریای آتش توست
لاجرعهاش بنوشم در جام لامکانی
من بی سخن شنیدم در گوش حرف قدسی
پس بی کلام گفتم اصوات بیزبانی
با خلق خاک باید از آب و نان سرودن
از جان و جام باده با خلق آسمانی
نای من و دم تو، آوای خرّم تو
در اسم اعظم تو حلمی به پاسبانی