قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت
بیزارْت کردم از جهان تا جان خود گردانمت
چرخاندمت بر آبها، بر خوابها گردابها
تا عاقبت در راه دل همسان خود گردانمت
کوبیدمت بر کوه و سنگ، منشورْت کردم هفترنگ
برپات کردم عاقبت ویران خود گردانمت
گاهی به هندویی شدی همخواب چوب و سنگها
جوئیدمت فرسنگها ترسان خود گردانمت
گاهی به گرد خانهای چون کودکان رقصاندمت
آن دگر تا ساکن دامان خود گردانمت
دستت گرفتم عاقبت زین چرخ بیجای غلط
تا از پس دشوارها آسان خود گردانمت
حالی که از پندارها رستی و کردی کارها
در نوبت دیدارها میزان خود گردانمت
افسانههای روح را حلمی نوشتی مرحبا
فردا حریم قدسیان دربان خود گردانمت