سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

به کار واژه‌پردازی نباشد شعر، می‌دانی

به کار واژه‌پردازی نباشد شعر، می‌دانی | غزلیات حلمی

به کار واژه‌پردازی نباشد شعر، می‌دانی
فقط عشق است در میدان، کلام عشق می‌خوانی
 
درون جان ویرانت هنوز ار مانده دانگی نور
بخوان این خطّ جادوگر ز شعر ناب ایرانی
 
شب میخانه رخشان است، بیا تا جام برگیریم
رهایت سازد این جرعه تو را ز اقران تحتانی
 
چه از ارکان بی‌جان طبیعت جلوه می‌خواهی؟
سرشت باده پیدا کن که پیراهن بدرّانی
 
سر پیمانه سویت شد که دیگر وقت رسوایی‌ست
بکش پس پیشتر هویی که یارت آید او آنی
 
سوی این مردم خفته که جز مردن نمی‌دانند
تو بذر زندگی افشان ز باغ روح یزدانی
 
الا ای جام دیرینه کجا آن ساقی سرخوش
کز آواز بلورینش دل ما را بپرّانی
  
شه نادیده فرماید که حلمی دیده آذین کن
که شب سوی تو می‌گیرد دلارامت به پنهانی

۰

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده
بشنو نوای تیز! دُوری سر آمده
 
از گام و برکت اکسیر جام نو
صد جم زیارت این گوهر آمده
 
آخر ز گردش این جام باستان
جانان‌خداوشی بر منبر آمده
 
بر تکیه داده چشم، بر گوشه داده دل
این جان تازه‌ای کز محشر آمده
 
درویش! راست کن آن نون انزوا!
لالای رستخیز از مصدر آمده
 
ای دل! برون! برون! زان کنج بی نوا
دلدار بخت نو خنیاگر آمده 
 
جانی نو و دلی وینک زمان نو
آنی نو از دل این لشکر آمده
 
ساحل که دور بود از طالعش افق
اینک به صد افق از محضر آمده
 
جان چیست؟ نام نو، جانان چه؟ جام نو
آن باده‌ی کهن هم نوتر آمده
  
حلمی! بهوش باش! حالی که ماه نو
در جلوه‌ای دگر بر منظر آمده

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده | غزلیات حلمی

۰

درون دلم عکس دلدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست
برون بنگرم صحن دیدارهاست

به سان کُهی دامن‌اشکسته‌ام
سراسر تنم رهن گلزارهاست

سراغم ز جان صراحی بگیر
به وقتی که تسلیم هشیارهاست

ختن‌آهوی شب به محفل رسید
زبانش خوش از سرّ جُیبارهاست

غزل، ماه بسرود و حلمی نوشت
قلم دست بی‌دست بیدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست | غزلیات حلمی

۰

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن
لطیفان نور می‌دوزند و رویا نیست جان بردن

به شب پیدا کند ما را دلی که راه می‌داند
دروس ماه می‌خواند به سودای نهان بردن

ره از بی‌راه خود جوید که کار رهروان این است
میان دشت بی‌حدّی دل از دشت میان بردن

تمام خویش می‌سوزد، تمام خویش می‌بارد
دل نو سینه می‌کارد به سوی لامکان بردن

به مهمانی بالایان که پایین بزم ایشان است
دل از جام تو پر کردن، ز چشمان تو نان بردن

سلام ای پیر افتاده که خاک از تو فروتن شد
چنین گوهر شدن یعنی دو صد خلقت زمان بردن

تمام روح پاشیدن، دل از معنی تراشیدن
قماری سخت جانانه به عزم بیکران بردن

سراپای دلم مست است و از صوت تو می‌رقصد
نه سر نه دل نه پیمانه بدین آتشفشان بردن

"تو را تا ناخدا گشتن، خدا دیدن خدا هَشتن
بباید تا سحر هر شب دو باری کهکشان بردن"

به حلمی گفت و لامذهب به کوی باده‌بازان شد
به عزم آسمانها را به تشت می‌کشان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن | غزلیات حلمی

۰

بر تو خوش این لحظه..

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات
رج زده بر حادثه‌ی شادی‌ات

بر من و ما این همه بیجا گرفت
گفت تو و هست خدادادی‌ات

ثانیه‌ای بود و به مستی گذشت
از می پرواکُش دامادی‌ات

وصل چه وصلی که دم آتش است
سینه‌کِش کوره‌ی الحادی‌ات

گفت خدا دوش که من نیستم
کشت مرا شیوه‌ی اضدادی‌ات

داد زدی سوی عدالت که هست
مهدی پنهان‌شده! کو هادی‌ات؟

شوخ منم کز شب تو آگه‌ام‌
لیک نگویم سِر بیدادی‌ات

حلمی پیداشده در ناکجام
دست خوش ای عشق به صیّادی‌ات

ماه نو و راه نو و آه نو
فارغم از شمسی و میلادی‌ات

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات | غزلیات حلمی

۰

عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم

عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم
شوری‌ست که بر آتش آن سوخته عودم
 
خوابی‌ست که رویای مرا تاب ندارد
دردی‌ست که زان جاری و رقصنده چو رودم
 
خوش باش که بیچاره شوی زین همه مستی
خوش باش از این هستی بی گفت و شنودم
 
گر خام بدم حال گدازان چو تنورم
زین سوختگی بشکنم هنگام صعودم
 
از سرّ نهان گفتم و ما را نه نهانی‌ست
کز سرخی این لعل نمانده‌ست وجودم
 
راه دگری نیست بدان اوج خدایی
یک راه و همین است و چنین ساده سرودم
 
با عقل تو منشین در این میکده دیگر
تا روح شوی از دم این شعر و شهودم
 
تا شعله از آن سایه‌ی پر نور گرفتم
در سایه‌ی آن صوت پرآوازه غنودم
 
زان عقل فرومایه که زنجیر دلم بود
بگسستم و حلمی شدم و بال گشودم

عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم | غزلیات حلمی

۰

حال دل ما اگرچه جان‌سوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز
خوش‌باش و دل‌انگیز و می‌افروز
 
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلک‌توز
 
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوه‌ی میگساری آموز
 
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
 
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
 
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الک‌باز غم‌اندوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز | غزلیات حلمی

۰

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود
خیمه‌ی خواب‌مردگان چاک‌به‌چاک می‌شود

راحت و ناز جسته‌ای، خاک و خراب آن تو
خویش به آز جسته‌ای، خویش هلاک می‌شود

راز مگفتمت که تو جار به کوچه‌ها زنی
زحمت خویش کردی و این همه پاک می‌شود

ساز به کوک غم مکن، دم ز سپاه من مزن
جان غباربسته‌ات سهم مغاک می‌شود

منقضیان عقل بین! منهدمان نقل بین!
عاقبتی که کبر و جهل بر تو مِلاک می‌شود

تار و تبار سرزمین چیست به آه کفر و دین
پاک شود خرافه‌ها، موعد تاک می‌شود

حلمی از آسمان دل باده‌ی روح برکشید
سرخ‌لبانه دوش دید دیو به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود | غزلیات حلمی

۰

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش
این دست براندازم آن دست فشانم خوش

این ملّت مرگ‌آیین، این جمعیت پرکین
بر خویش زنم آنگه از خویش پرانم خوش

بنگر ره آوایی، این کوب دلارایی
بشنو ز چه اینجایی ای روح و روانم خوش

این جمع تبه با من، آن هیبت مه با تو
این بی‌تو برقصانم تا جان و جهانم خوش

از نو شب توران شد، تکبیر تتاران شد
این مرگ‌سواران را از مرگ چشانم خوش

ای حضرت حق‌زنده، ای مشعل تابنده
این مرده‌پرستان را تا باده دوانم خوش

این ساعت بی‌ساعت از خویش شدم راحت
حالی بپرم از خود بی نام و نشانم خوش

حلمی سر می خوش باد زین شعر جهان‌آرا
ای روح خداپیما، ای دست و زبانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش | غزلیات حلمی

۰

خرقه بسوزان برو هر چه که می‌خواه زی

خاک مرو! ماه زی، با من همراه زی
خرقه بسوزان برو هر چه که می‌خواه زی
 
طالع سعد است این، طلعت رعد است این
کلبه‌ی درویش آی، در حرم شاه زی
 
روح‌سر و روح‌پر پرده‌ی اوهام در
شک چو ز جانت رهید بر شو و گمراه زی
 
مردم بیدار شو، از همه بیزار شو
نعره کش و ناله زن، در دم این آه زی
 
دف زن و هیهات کن، خیمه بر اصوات کن
کر شو ز صوت برون، هر دم و هر گاه زی
 
غم چه خوری حلمیا؟ راه نهانی بیا
بی‌خبری بس کن و خرّم و آگاه زی

خاک مرو! ماه زی، با من همراه زی | غزلیات حلمی

۰

بارقه‌ی لقاست این

موسیقی خداست این
مایل جان ماست این
 
روح شو و نگاه کن
بارقه‌ی لقاست این
 
هر چه که گوش می‌کنم
صحبت آشناست این
 
دوش به خواب دیدمش
مالک خوابهاست این
 
صبح ندیدمش دگر
باز که را کجاست این؟
 
از دم اوست جان ما
مقدم و مبتداست این
 
انا الیه راجعون
مأخر و منتهاست این
 
دوش مرا نهیب زد
از تو کجا جداست این؟
 
روح اگر ز جام او
طَرف برد به‌جاست این
 
سالک اگر ز باده‌اش
نوش کند رواست این
 
حلمی اگر ثناش گفت
خدمت بی‌ریاست این

موسیقی خداست این | غزلیات حلمی

۰

دولت نام تو را باد نشانی آورد

دولت نام تو را باد نشانی آورد
دوست از مرز جنون خطّ امانی آورد
 
باز هم چرخ فلک دور دگر پیمود و
از کران چرخ‌زنان خود به کرانی آورد
 
طالعم نوبت شب بود به روزش افکند
جان این خُرد جهان‌رانده به جانی آورد
 
باورم نیست هنوز این که پیام‌آور صبح
صلح ناخوانده برایم ز جهانی آورد
 
من که چون ریشه‌ی خشکیده ز صحرا زادم
یار من از افق آمد ضربانی آورد
 
خامشی رفت و نگهبان قضا پیدا شد
دیدمش سرّ نهانی به میانی آورد
 
گفتمش پخته نی‌ام، راز چه گویی با من؟
گفت خود را چه بدانی و نشانی آورد
 
راست دیدم که چنان در روش کردارش
نه ز اوهام سیه نصّ گمانی آورد
 
هر چه بودم به دمی دود شد و ناپیدا
حلقه در حلقه درونم دورانی آورد
 
نور آن ماه بدیدم که به حق می‌پیوست
اسم اعظم که به صوتش سیلانی آورد


ناگهان نام مرا داد به دستم دیدم
واژه بر واژه دهانم به بیانی آورد
  
گفت او خنده‌زنان بر سپه دیده‌ی خویش
حلمی عاشق ما چون غلیانی آورد

دولت نام تو را باد نشانی آورد | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان