به کار واژهپردازی نباشد شعر، میدانی
فقط عشق است در میدان، کلام عشق میخوانی
درون جان ویرانت هنوز ار مانده دانگی نور
بخوان این خطّ جادوگر ز شعر ناب ایرانی
شب میخانه رخشان است، بیا تا جام برگیریم
رهایت سازد این جرعه تو را ز اقران تحتانی
چه از ارکان بیجان طبیعت جلوه میخواهی؟
سرشت باده پیدا کن که پیراهن بدرّانی
سر پیمانه سویت شد که دیگر وقت رسواییست
بکش پس پیشتر هویی که یارت آید او آنی
سوی این مردم خفته که جز مردن نمیدانند
تو بذر زندگی افشان ز باغ روح یزدانی
الا ای جام دیرینه کجا آن ساقی سرخوش
کز آواز بلورینش دل ما را بپرّانی
شه نادیده فرماید که حلمی دیده آذین کن
که شب سوی تو میگیرد دلارامت به پنهانی