سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم

این من چه کند اینجا؟ من بی‌من مستانم
هر من که میان آید از خویشتنم رانم
 
ای با من من‌فرسا! جانان جهان‌آسا!
باز آ که به یک دم نیز در خویش نمی‌مانم
 
ای در تن تن‌فرسا! تنهایی و تن‌ها را
با ما چه منی ما را در محضر جانانم؟
 
افسانه‌تر از این عشق هیچم نه سراغ آمد
انگار به خواب آید در خاطر چشمانم
 
غم چیست؟یکی سایه، دور از تن و دور از جان!
شادی‌ست که می‌جوشد از جان خروشانم
 
این چرخ خمود اینک یک آن به میان آرم
نابود کنم آنی این وهم به یک آنم
 
یک رشته از آن زنجیر بر گردن من آویز
بر دار چه خوش باشد این من‌من رقصانم
 
آسان نفس آخر آسان که به کف نامد
دشوارتر از دشوار حق است که می‌خوانم
  
حلمیّ‌ام و نام‌آور، نام دگرم عشق است
آن وعده‌ی روحانی جاری‌ست به پنهانم

این من چه کند اینجا؟ | غزلیات حلمی

۰

شمشیردار عشقیم..

شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم
هر سو که سر برآریم در کارزار عشقیم


پیچیده لوح محفوظ زیر قبای مستان
ما گردگرد معشوق پیمانه‌دار عشقیم


تا خطّ‌ دوست خواندم هر گوشه لشکری خاست
باکی ز دشمنان نیست چون بر قرار عشقیم


این نکته هوشیاران دانند و کس نداند
با چارده ستاره ما در مدار عشقیم


خوش گفت واصلی دوش در محفل نگاران
 عالم اگر خزان است ما نوبهار عشقیم


حلمی به تخت خویش آ، وقت نگاشتن شد
بنویس در شب تار ما شعله‌زار عشقیم

شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم | غزلیات حلمی

۰

سخن‌پرداز آزادی، ز جانی مطلقاً شادی

سخن‌پرداز آزادی، ز جانی مطلقاً شادی
سخن گوید سخن گوید ز خاموشی به فریادی


عزیزان راه می‌جوشد ز عمق سینه‌ی عاشق
خرابی‌ها بسوزاند، برآرد محضِ آبادی


عجب دیروز و پایانی، عجب امروز و آغازی
عجب رازی و همرازی، هم این را و هم آن دادی


ز جان روح می‌پاشم، نه به ای‌وای و ای‌کاشم
به پای عشق فرّاشم، به رقّاصی و دامادی


درود ای زندگی نو، به حلمی راه بگشودی
جهان کهنه میراندی، جهان تازه‌ای زادی

سخن‌پرداز آزادی، ز جانی مطلقاً شادی | غزلیات حلمی

۰

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار
در سخن این رازهای بی‌قرار


هر چه پنهانی به گوشم می‌تنند
در خط سوّم ببینید آشکار


این سخن از غار خاموشی رسید
بشنوید ای دوستان رازدار


تا که بی‌پروا شود پروانه‌ای
بس زمانها از خزان و از بهار


راه ما را عارفی بشنیده‌ بود
عارفا برخیز این سوی نوار


راه عشق است و نه آسان می‌پزد
پخته را آنگاه درد بی‌شمار


کار سوزان دل دیوانه‌ای
درنیابد هیچ عارف هیچ بار


عاشقان آنسوی خطّ آخرند
نور هم آنجا نیابد هیچ کار


گفت حلمی چیست اسرار نهان؟
یار یارا یار یارا یار یار!

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار | غزلیات حلمی

۰

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح
تمام رنج‌های جان چشیده‌ام بدون شرح
 
چنین مقدّر است که به اوج آسمان روم
تمام جامه‌ها به خود دریده‌ام بدون شرح
 
چو رفته‌ام به ناکجا چنین نوید می‌دهم
به صبح روز آخرین دویده‌ام بدون شرح
 
سپیده است جان من، کجا نهان توان کنم
به منزل شبانه‌اش کُچیده‌ام بدون شرح
 
به شب ستاره می‌تند نگاه خامشانه‌اش
ستاره‌ای به چشم او خریده‌ام بدون شرح
 
چگونه کم توان شدن به پای سرو روشنش
اگرچه در نگاه او خمیده‌ام بدون شرح
 
ز فتح قلّه‌های جان چکامه‌ها سروده‌ام
ز چشمه‌سار عاشقان چکیده‌ام بدون شرح
 
سریر مخملین روح نشستگاه این من است
منی که از زوال تن جهیده‌ام بدون شرح
 
ز خطّ سوّم است کار قرین جاودانگی
به تخت مرمرین دل رسیده‌ام بدون شرح
 
همین سزای خدمتم که عشق در بیان کنم
منی که یک شکوفه هم نچیده‌ام بدون شرح
 
غزلسرای شهر دل منم، نی‌ام ز آب و گل
ورای عقل و منطق و عقیده‌ام بدون شرح 


به جسم خاک حلمی‌ام، روم دو چند روزه‌ای
ز بر کند ولی فلک قصیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح | غزلیات حلمی

۰

کار دل از ره تقوا نشود

کار دل از ره تقوا نشود
قفل اسرار چنین وا نشود


عقل لاگو به دم حق نرسد
تا کمربسته چو لولا نشود


جان به اندیشه‌ی او خو نکند
تا سراپرده‌ی غوغا نشود


مردم نام و نم و هول و ولا
از ره توبه به بالا نشود


گرچه این قول و غزل حرف خداست
کار از راه الفبا نشود


حلمی از پنجره‌ی بین دو چشم
جان چنان برده که پیدا نشود

کار دل از ره تقوا نشود | غزلیات حلمی

۰

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند
غم دست تو می‌گیرد تا جام تو بستاند
 
سرخوش شو در این غوغا، از خویش مبرّا باش
یک باده میان سر کش تا دغدغه بنشاند
 
از طینت شر فارغ گشتی و نمی‌دانی
خود خیر پدیداری کابلیس بپرّاند
 
این حقّ خروشان است، تازنده و آتش‌زن
بر زخم نهانت زن تا زخم بخشکاند
 
یک جمله‌ی بی‌پرده می‌گویمت ای عاشق
جوری تو صبوری کن تا غصّه بمیراند


دلدار به آهنگی دوش آمد و جانم برد
گفتا که دل و جان را هم اوست که می‌خواند
 
راهیست ز بی‌باکان خون‌ریز و نهان‌فرسا
بادا که سر عشّاق شمشیر برقصاند
  
ای حلمی رمز‌آلود ایهام تو جان فرسود
زین حلقه که می‌بینم کس راز نمی‌داند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند | غزلیات حلمی

۰

باز سپیده می‌زند، وقت شباب می‌شود

باز سپیده می‌زند، وقت شباب می‌شود
خواهش قلب خسته را روح جواب می‌شود


باز صدای عاشقان می‌رسد از ستارگان
زان سوی قلّه‌ی نهان دل به رکاب می‌شود


گمشدگان راه دور! فرد شوید در عبور!
جمعیت هزارگان داس و خشاب می‌شود


باز دل خدایگان بهر شمای می‌تپد
انجمن تَکان شب کشف حجاب می‌شود


باز شه برهنگان جامه ز خواب می‌کند
عابد اهرمن‌زده خانه‌خراب می‌شود


شرق که کودنان بر آن خیمه‌ی جهل بر زدند
از نفس فرشتگان راه صواب می‌شود


شب شد و در میانه‌ها، شپ‌پر آستانه‌ها
حلمی عاشقانه‌ها وقف شراب می‌شود

باز سپیده می‌زند، وقت شباب می‌شود | غزلیات حلمی


۰

من این‌ها را نمی خواهم..

من این‌ها را نمی خواهم، زمین‌ها را نمی‌خواهم
زمان‌ها را و دین‌ها را، کمین‌ها را نمی‌خواهم 


من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمین‌ها را نمی‌خواهم


ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را،‌ متین‌ها را نمی‌خواهم


ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرین‌ها را نمی‌خواهم


به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشین‌ها را نمی‌خواهم


مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رسته‌ی جام است و این‌ها را نمی‌خواهم


سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سین‌ها را نمی‌خواهم


برو از جان من وا شو که وصل دور می‌جویم
میا سویم به نظم و ناز که چین‌ها را نمی‌خواهم


بیا امشب شه‌ام با من، به حلمی کوب دل می‌زن
که این بزم دروغین حزین‌ها را نمی‌خواهم

من این‌ها را نمی خواهم.. | غزلیات حلمی

۰

باز رسیدیم به کوی دوام

باز رسیدیم به کوی دوام
مشغله شد مشغله‌ی عشق و جام


باز رهاییم ز دنیای پست
در ره عشق‌ایم به نوش و خرام


مقدم بی‌سایگی و خاصی است
پاک ز خسّ و خش و خاک عوام


خانه‌ی آزادی و بی‌مردمی‌ست
این وسط شعله‌کش مستدام


گوشه‌ی چشم تو رسیدیم باز
فارغِ از هر طلب وصل و نام


باز سزاوار خداییم ما
در ره رقصان طرب‌خیز شام


حلمی از این لحظه بهی لحظه نیست
لحظه‌ی مستی و خروش و قیام


لحظه‌ی مستی تو تعلّل مکن 
نام خدا عشق بگوید سلام

باز رسیدیم به کوی دوام | غزلیات حلمی

موسیقی: نیکلاس پاشبرگ - سفر بین دنیاها

۰

تک و تنها به خرابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر
گوشه‌ی دنج و شرابی خوش‌تر
 
بی‌خود و خسته از این وهم گران
دل سرگشته به خوابی خوش‌تر
 
مردم سایه و این ظلمت حرف
از تو خصمی و خطابی خوش‌تر
 
وام‌دار کس و ناکس نشویم
قسمت دیده سرابی خوش‌تر
 
زهر از جام تو چون آب حیات
با تو صد زخم و عذابی خوش‌تر
 
راه دوزخ چو روی با تو روم
با تو ظلمت ز شهابی خوش‌تر
  
قسمت حلمی از این چرخ خراب
غزل و باده‌ی نابی خوش‌تر

تک و تنها به خرابی خوش‌تر | غزلیات حلمی

۰

در مسیر دلبخواه دیگران

در مسیر دلبخواه دیگران 
من نگشتم تا بگردم این و آن


از ره دلخواه خود بالیده‌ام
تا رسیدم برّ و بالای شهان


جان ز بحر روزن سوزن گذشت
طالع بیدار اقیانس‌وَشان


از تبار روشن اردی‌بهشت
ذرّه‌ای تابید از دریای جان


ذرّه‌ی تابان تویی و تار نیست
دیده در بیدارگاهان نهان


چشمه‌ساری از سر جان جاری است
چشم‌ها بربند و برکش بادبان


عمق شب، تاج سخن، کوه خموش
حلمی و این راه صعب بی‌کران

در مسیر دلبخواه دیگران | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان