سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای رمز تو آسمان گرفته

ای رمز تو آسمان گرفته
راه تو سپاه جان گرفته


نور تو زمان ستانده از خود
موسیقی تو جهان گرفته


راه تو رهی ز آسمان است
بر روی زمین کران گرفته


اسم تو بزیستیم و خوش بود
این زیستن امان گرفته


هر کس ز تو گفت کار خود کرد
وه زین شب گفتمان گرفته


من گفتم و این تو بود در من
در هم ز تو گفتِ مان گرفته


ای اهل ادب چه گویی از ما؟
ای جمله خران نان گرفته!


حلمی چو قلم ز ماه بگرفت
عشق از نو خط بیان گرفته

ای رمز تو آسمان گرفته | غزلیات حلمی

موسیقی: Sleep Dealer - The Way Home

۰

خوشان را با خوشان محشور دارند

خوشان را با خوشان محشور دارند
کران را از کران مجبور دارند


صبوران با صبوران باده گیرند
عجولان را به خامی غور دارند


هر آنکس بار خود بر دوش دارد
نه کس را بهر کس در گور دارند


تو غمگینی که غم را دوست داری
خوشان از خنده‌ی خود شور دارند


غمت از دوش خود بر کس میفکن
تو را با جنس خود در تور دارند


جسوران با جسوران در عروجند
خموشان را به حق منصور دارند


عقاید از سر تاریک خیزد
رفیقان دل از دل نور دارند


به سربازی دل حلمی سخن راند
حروف عشق از حق زور دارند

خوشان را با خوشان محشور دارند | غزلیات حلمی

۰

آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد

آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد
آنکس که خود عقباست عقبا به چه کارش باد


آن یار که خود حق است از خیر و شرش بالاست
جانی که خود حلواست حلوا به چه کارش باد 


درویش زبان‌آتش با کیش سخن گوید؟
معنا چو ز او جوشد معنا به چه کارش باد


من آمدم و امّا تو هیچ ندیدی هان
آنکس که نمی‌بیند آوا به چه کارش باد


او آمد و من بودم، من هیچ نه من بودم
او را که سراسر اوست من‌ها به چه کارش باد


این چه‌چه تحریری آواز شیاطین است
آن صیقلِ صیقل‌زن هاها به چه کارش باد


آن صوت شعف‌باران، آن نعره‌ی غمخواران
شهیار غزلیاران هورا به چه کارش باد


آن یار که شوریده‌ست این شور چه می‌خواهد
عالم به عصا دارد شورا به چه کارش باد


آن کور چه نشخوارد؟ عقلش به چه قد دارد؟
نظم‌آور ِهست‌آرا تقوا به چه کارش باد


این‌ها سپر خلق است، او خلق به جان دارد
او را که قَران دارد پروا به چه کارش باد


پرها همه زو جنبد بی‌بال و پران هم زو 
تبلای جهان‌جنبان تبلا به چه کارش باد


بی‌سلسله رقصان است، او جان خدایان است
در کوشش پنهان است،‌ پیدا به چه کارش باد


ای منتظران جامی تا مستی و بدنامی
این خلق گمان ورنه مولا به چه کارش باد


حلمی سر خط بنویس بر خلق چهارابلیس:
آنکس که زمین خواهد طوبا به چه کارش باد

آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد | غزلیات حلمی

۰

وقت آن شد آنچه می‌دانی کنی

وقت آن شد آنچه می‌دانی کنی
اندکی گاهی پریشانی کنی


اندکی از خویشتن بیرون پری
ماورای هر چه می‌خوانی کنی


از حجاب عقل‌ها سر برکشی
پا دهد رقصی به عریانی کنی


شعله‌ای گرم از درون سینه‌ات
وقف این دنیای یخدانی کنی 


وقت آن شد ساز شیدایی زنی
شکرگویان رقص سبحانی کنی


منقضی شد کودکی و بی‌رهی
تو رهی رفتی که رهرانی کنی


تا بگیرد پر دو دستان دعا
همچو بازان رزم روحانی کنی


عاشقا ناسازها در سوزتر
آب هم بر هر چه سوزانی کنی


از سفر بازآمده بسیار نیست
حلمیا وقت است چوپانی کنی

وقت آن شد آنچه می‌دانی کنی | غزلیات حلمی

۰

گوش کن تا شنوی از فلکت صد آواز

روح از این حجله‌ی بی‌عشق به جایی برود
بدرد خرقه و در سوی نوایی برود
 
گوش کن تا شنوی از فلکت صد آواز
جان رحیل است پی نور و صدایی برود
 
ساقی از مغفرت باده گرم نام دهد
شاید این دلشده امشب به هوایی برود
 
خانه‌ام میکده‌ها گشته، چه سرگردانم؟
قول حق نیست به یابنده جفایی برود
 
کاسه‌ی عقل سر چرخ عداوت شکنم
مرغ دل بال کشد نغمه‌سرایی برود
 
دلقک وهم بجنبانده سر از محنت عقل
وقت آن است که این گلّه چرایی برود
 
هر چه جز باده مرا عطر ندامت بدهد
جان چو بشنید بوی باده به جایی برود
 
حلمی از شوکت میخانه مگو، جام بگیر
اوج پیمانه نگر با چه ولایی برود

روح از این حجله‌ی بی‌عشق به جایی برود | غزلیات حلمی

۰

به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا

به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا
به هر سویی گذر کنم هوا هوا هوا هوا


به چهره شکل آدمی به سیره هیچ دم مزن
از این جماعت زبون دلا سوا سوا سوا


سوی خدا چو گشته‌ای ز خلق خیره باز شو
که خلق سهم اهرمن و سهم دل خدا خدا


نظر به رنگ‌ها مکن که رنگ کار نفس و بس
بیا به شهر سادگان شنو نوا نوا نوا 


اگر چه بینوا منم نه بند مال و آهنم
نه این منم که بی‌منم ز خسّ و خاشکان رها


ببند چشم و نوش کن ز باده‌های روشنی
ببند گوش و گوش کن صدا صدا صدا صدا


روم ز خوابگاه تن که نیست تن رفیق من
رفیق من تویی و بس به جسم صوت و روشنا


نشین میان چشم‌ها بپوش روی و خشم‌ها
به سوی خانه حلمیا بیا بیا بیا بیا

به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا | غزلیات حلمی

۰

دوش در آن مردم راحت‌زده

دوش در آن مردم راحت‌زده
مصدر جمعیّت عادت‌زده
 
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارت‌زده
 
خسته از آن انجمن من‌پرست
خورده و خاموش و جماعت‌زده
 
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقت‌زده
 
ننگ بر این من که مرا تن‌ کشد
در فلک تنگ حجامت‌زده
 
سوی خدا می‌روم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارت‌زده
 
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارت‌زده
 
حلمی افسانه‌ام و فارغم
از دد و دیوان اشارت‌زده 

دوش در آن مردم راحت‌زده | غزلیات حلمی

موسیقی: ژائوزه - ستارگان در چشمان بسته‌ام

۰

من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهم

من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهم
زمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم 


من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم


ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را،‌ متین ها را نمی خواهم


ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم


به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم


مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رسته ی جام است و این ها را نمی خواهم


سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سین ها را نمی خواهم


برو از جان من وا شو که وصل دور می جویم
میا سویم به نظم و ناز که چین ها را نمی خواهم


بیا امشب شه ام با من، به حلمی کوبِ دل می زن
که این بزم دروغین حزین ها را نمی خواهم

من این ها را نمی خواهم .. | غزلیات حلمی

۰

همه سکوت از من، همه کلام از تو

همه سکوت از من، همه کلام از تو
سر سبو در کف، یکی دو جام از تو
 
به هر چه جز عشقت سخن به استهزاست
سخن چه آغازم که این سلام از تو
 
ز مشرق باده سپیده زد ساقی
دم فنا از من، همه دوام از تو
 
پیاله سوی تو به زنده باد آید
به هر دمی جانا دم قوام از تو
 
شهود خاموشان ز چشم شوخ توست
شهنشه جانی، شکوه نام از تو
 
ز معبد زرّین که عشق در جوش است
منم پیام آور، همه پیام از تو
 
نشسته در خلوت دل کبود من
به پا چه می خیزد که این قیام از تو

فلک به جام من اگر نظر دارد
یقه ش سویت گیرم که انتقام از تو
 
چو دیدم آن هنگام سماع چشمانت
از آن دم هر آنی دم مدام از تو
 
به سمع خاموشان چه جز نوای توست
شبانه می رقصند به التزام از تو
 
سخن چو آهسته به بند آخر شد
خلاص حلمی و دم ختام از تو

همه سکوت از من، همه کلام از تو | غزلیات حلمی

۰

چنین راهی که ققنوسان بزاید

چنین راهی که ققنوسان بزاید
هزاران تن بگیرد جان بزاید


چنین ماهی که خون از دل فشاند
بگیرد هر چه این تا آن بزاید


چنین وصلی مرا تا صبح رقصید
مپنداری که شب آسان بزاید


به شیطانی که تیغ عشق دارد
دلی دادم که الرحمن بزاید


بزاید تا بزیَد تا بپاید
به پاییدن چه خون افشان بزاید


بدین ساعت که جان از رنج توفید
شه ام گفتا شبان این سان بزاید


شبان گشتم که از صد شب گذشتم
شبانی این چنین توفان بزاید


به حلمی گفته بودم عشق این است
نهایت هم شبی جانان بزاید

چنین راهی که ققنوسان بزاید | غزلیات حلمی

موسیقی: Ash - Mosaïque

۰

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست


هنر از سماع روح است نه ز عقل خواب مرده
ضربان بیخودان است، دَوَران خودخوران نیست


چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست


هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست


تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست


هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست


پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست


به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست

هنر از تَکان بخیزد.. | غزلیات حلمی

نقاشی از: رنه ماگریت


غزلیات حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
۰

عاشقا ظلمت به ما بسیار شد

عاشقا ظلمت به ما بسیار شد
حال ما بد بود و لیکن زار شد


: تا کجا این دوست دشمن داشتن؟
: تا بدانجا که گریبان پار شد!


: تا به کی این خسته با پا کوفتن؟
: تا بدان روزی که این پا یار شد!


ما به خون زاییده این گلنار بین
از کجا دل دست این دلدار شد!


سر ببین این سینه آتشبار کرد
سینه بین برپاگر صد دار شد


آتشی بر کشته ام افکند عشق
تا نداند کس چه سانم کار شد


از درون کوره چون زایید روح
حلمی از خواب عدم بیدار شد

عاشقا ظلمت به ما بسیار شد | غزلیات حلمی

موسیقی: Arvo Pärt - Trisagion

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان