عاشقان با ما بمانند و عبوسان در روند
نوکران عقل را گویم از این کشور روند
مردمان ظاهر و بیچارگان خلق باز
سفره شان اینجا نباشد، قاره ای دیگر روند
گرچه من دعوت کنم هر لحظه ای این خلق را
لحظه ای دیگر بیاشوبم کزین معبر روند
کار دل دیوانگی کردن به جان آدمی ست
موج های کف دهان آورده باید سر روند
دوش با یازده پیمانه بنشستیم مست
شحنه ای فریاد زد: پیمانه ی آخر روند!
صبح دیدم جامها گرد دل من نورپاش
گفت یارم مست ها باید سر منبر روند
با زبان عشق حلمی راز وصل خویش گفت
تا چه باشد حکمت و کی عودها مجمر روند