سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی
تو کشتی هیچ‌گشتگان می‌رانی


عطری که ز تلخِ روزگاران خیزد
شیرینِ دوباره می‌پزد پنهانی


خاموش نشسته‌ام که تن گر گیرد
از آتش خود برون کشم روحانی


لب‌بسته ز آسمان سخن می‌گویم
بر روی زمین سست بی‌ایمانی


زاهد که به باد کبر دی می‌خندید
امروز وی و مساحت ویرانی 


هر کلّه‌ی شر به خاک باید گردد
در ساحت ماه کامل یزدانی


خیری که ورای خیر مفلوکان است
تقریر کند فرشته‌ی آبانی


افتاد چو کوه و کس صدایش نشنید
آن تپّه که شانه می‌کشید عصیانی


آن نور و صدا که آب و نان روح است
حلمی بنمود در چه ظلمانی

این راه ز هیچ قد کشیده‌ست آنی | غزلیات حلمی

۰

ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست

ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست
باز چون باز نشینم کُلَه منبر دوست


من نه چون سایه کشم رخت سیه تخت زمین
غنچه‌ی صبحم و اطوار کنم بر سر دوست


بوی خون می‌رسد و طلعت ابلیس از دور
مست می‌خیزم از این خلقت بلواگر دوست


شرع تو خواندم و این شیوه مرا سود نکرد
کعبه آتش زدم از این دم جان‌پرور دوست


گفته بودم به فلک خاک من از دیده زدای
گوش می‌کرد و نمی‌کرد من و محضر دوست


وعده‌ی چشم تو شد خاتم تنهایی جان
عالمی پام فتد باز منم چاکر دوست


ساقدوشان تو این کار به منّت نکنند
مژده‌ام داد و در این قاره شدم معبر دوست


خواب دیدم که تو در منظر خوبان گذری
خبرم بود که بیدار شدم در بر دوست


شرع نو خوانم و شالوده‌ی بدعت فکنم
پیر سنّت‌شکنم گفت و منم کافر دوست


خوابگاهی که هم آن دولت بیداری ماست
مقدمش دوخته و مردم آن منکر دوست


حلمی از گوشه برون خیزد اگر حکم کنی
عطر پختی و رود عاقبت از مجمر دوست

ذکر خود گویم و پرواز کنم تا بر دوست | غزلیات حلمی

۰

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد
آدمی غریبه می‌یابد، در تو آشیانه می‌گیرد


ای دریغ روزگارانی که نماز عقل می‌خواندم
حالیا به مذهب عشق دل ره ترانه می‌گیرد


ای جهان ببین که چشمانم سوی عالمی دگر دارند
جان من ز بهر اسبابت نی دگر میانه می‌گیرد


ای زمین ز چرخ دیرینت رستم و به روح برجستم
ای زمان ببین که پروازم سمت بی‌کرانه می‌گیرد


با تو مردم زمانه کجاست ای دل خدای‌گونه‌ی من 
تو برو رهایی‌ات خوش باد، مردمت بهانه می‌گیرد


حلمیا ز چرخ ویرانی دل کن از طریق پیشانی
پشت سر جهان روحانی با تو راه خانه می‌گیرد

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد | غزلیات حلمی

۰

در چشم خسته‌ام خواب ارچه آرزوست

در چشم خسته‌ام خواب ارچه آرزوست
خفتن چه باشدم در جلوه‌گاه دوست
 
بلوای اندرون رخصت نمی‌دهد
بیدار مردمک از مردمان اوست
 
قلبم که دیرگاه بی‌واژه می‌تپید
چون شهد او چشید دائم به گفتگوست
 
این کیست جامه‌ام صد گونه می‌درد
هر گونه می‌رود فارغ ز جستجوست
 
از آب دیده‌ام شرمی چه بایدم
چون خود حضور او ناموس آبروست
 
از جام کهنه‌اش نوشم به هر دمی
نقشش چو باده‌ای، جانش یکی سبوست
 
خنجر کشد مرا فارغ شوم ز خویش
این گونه یار هم، این گونه هم عدوست
 
در پیش چشم او از خود چه دم‌ زدن
جان مست باده‌اش بی خود به های‌و‌هوست
  
برخیز حلمیا زین واحه پر گشا
اسرار جام او افسانه‌ی مگوست

در چشم خسته‌ام خواب ارچه آرزوست | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است

گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است
خلوت خاموش من با یار رویایی خوش است


گرد افلاکی چو بر دوش من و تو ریخته
بی‌نیاز از خلق دون این طرز آقایی خوش است


با شریکان نهان بنشسته در بغداد روح
با تو تا دارالسّلام این رقص شیدایی خوش است


عشق را تا نام بردم جنگ‌ها آغاز شد
گه مسلمانی به راهش گاه ترسایی خوش است


دیدمش صبح عدم تقدیر آدم می‌نوشت
چون رسیدم گفت از تو باده‌پیمایی خوش است


کفر را بالاتر از ایمان مفتی رتبه است
تا ندیدی اولیا معشوق هرجایی خوش است


حلمیا کس دانه‌ی معنی نمی‌چیند، خموش!
حالیا بی هیچ گفتاری هم‌آوایی خوش است

گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است

موسیقی: Bruno Ferrara - Amore Mio

۰

ای ماه در بازار شو..

ای جان پاک چنگ‌زن، شوریده‌ی نیرنگ‌زن
این خوابها را هیچ کن، این شیشه‌ها بر سنگ زن


بی‌رنگ ناب دلربا، ای تاب بی‌تابی‌نما
ای سازه‌ی ناسازها، زان رازها آهنگ زن


شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ما
افسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن


قبض است جانها باز کن، خاموشی‌ات آواز کن
بر خانه‌مان پرواز کن، در سینه‌هامان چنگ زن


آن شعله‌ی حق بر کشان، بی‌بالها را پر کشان
بی‌راهها را در کشان، بی‌عشق‌ها را زنگ زن


ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار شو
ای دست حق از ناکجا بر کلّه‌های منگ زن


حلمی به طبل نور زد، بیخود بُد و پرشور زد
حالی تو ای شوخ خدا زان نغمه‌های شنگ زن

ای جان پاک چنگ‌زن، شوریده‌ی نیرنگ‌زن | غزلیات حلمی

۰

آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن

آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن 
راه پایین زدن و حضرت والا گفتن


وه که زین گفت عجب سمّ و بلایا خیزد
پوچی خویش به هر گوش و زوایا گفتن


این همه نقل که از سایه‌ی نیکان دارند
وین همه قول به پیدا و خفایا گفتن


جان تو خسته نشد زین همه ورّاجی‌ها؟
زان دهان کف بنیامد ز سجایا گفتن؟


تو چه‌ای پس تو که‌ای در ره بالارفتن؟
تو به پندار خوشی زین همه هاها گفتن؟


ای عجب دوزخ از این قوم به تک بگریزد
دیو و دد جامه درد زین همه بیجا گفتن


پشت منبر به در آمد به بیابان گم شد
که دگر هیچ نبیند ز پر و پا گفتن


حضرت حق به دمی نادم از این خلقت شد
که تویی بنده چنین پست ز پروا گفتن


تلخ خندید دل خسته ز ویرانی‌ها
حلمی و جام می و این همه رسوا گفتن

آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Francesco Cavalli - La Rosinda, Act3

۰

چو خرافات رود جمله‌ی آفات رود

چو خرافات رود جمله‌ی آفات رود
جان این نظم عبث در همه حالات رود


هستی خصم رود تا به همان خانه‌ی پست
نکند شک که بماند، این شه لات رود


برود سینه بچاکد ز غم و آه و عزا
او بگوید که بمانم، گویم او مات رود


فرصت عشق عزیز است و به کفرانش داد
صورت وهم گرفت و به مکافات رود


واجب است این دو دم مانده به جان شکر کند
ورنه بیچاره و بی‌خانه و بی‌ذات رود


نه یکی ذرّه از او در ره او همره او
او که بی‌جان ز در آمد ره اموات رود


نه یکی نقش از او در سر تاریخ بماند
نه یکی خاطره‌ی خوش که به اوقات رود


رگ برجسته و خشم و خط خون و ره آه
زاهد نازکشیده به مجازات رود


بیت حلمی که ز خون دل درویشان است
مانَد و بیت ددان با همه آیات رود

چو خرافات رود جمله‌ی آفات رود | غزلیات حلمی

موسیقی: Nu - This Land

۰

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار
فارغ از این هفت روز اضطرار
 
من نمودم صورت بالا و پست
تا چه افتد نزد آن بالا‌مدار
 
آفتابم آفتاب عشق گشت
چون رها گشتم نهایت از غبار
 
از سحاب جسم بارانی نشد
مزرع روح است خاک عطرکار
 
ساده گویم، سادگی اسرار ماست
نقش باطل پیچ در پیچ است و تار
 
حلمی از این گفتگو طرفی نبست
طرفه گفتم بهر گوش طرفه‌خوار

خوش دمی فیروزه‌سار مشک‌بار | غزلیات حلمی

موسیقی: Alexander Desplat - The mirror

۰

زین خانه به خانه‌ای دگر باید رفت

زین خانه به خانه‌ای دگر باید رفت
از خاک به خاک و سر به سر باید رفت
اسرار به سینه چون گوهر باید برد
بی‌گاه و خموش و بی‌خبر باید رفت

حلمی

زین خانه به خانه‌ای دگر باید رفت | رباعیات حلمی

موسیقی:‌ Alexander Desplat - The mirror


۰

احمقان و کورمالان را ببین

احمقان و کورمالان را ببین 
این بساط فقه و فقدان را ببین 


کار خودکرده به دشمن می‌زنند 
بزدلی عقل انسان را ببین 


زاهد دیوانه را تدبیر نیست 
لاشی زن‌باز شیطان را ببین 


عشق گوید روح باش و راست گو 
مرد و زن را واده و جان را ببین 


عقل ناقص این چنین خودکامی ا‌ست 
عاشق حق باش و میزان را ببین 


این یکی پیری به خواب کفر و دین 
آن یکی پیری نگه‌بان را ببین 


مجلس وهم ددان بر باد شد 
هیبت روح سلیمان را ببین 


دوش بر باد وزان حلمی نشست 
گفت ماهم بخت رخشان را ببین  

احمقان و کورمالان را ببین | غزلیات حلمی

۰

خرابات است این، مرگ است هر دم

الا ای جان بی‌بنیان شب‌خیز
بیا زین راه سرد وحشت‌انگیز
 
اگر مرد رهی با من یکی باش
که می‌سوزاندت این آتش تیز
 
اگر از بند عقل و وهم رستی
چو مُردی هم به راه خانه‌ای نیز
 
خرابات است این، مرگ است هر دم
جهان را وارهان، با خویش بستیز
 
تو را دیشب به جان سرخ دیدم
بسوزان جامه‌ها، از خویش برخیز
 
میان روح‌ها آخر چه باشد
رفاقت‌های خرد و خشک و ناچیز
 
به خود بشکن همه بت‌های هستی
سپس باز آ برهنه، خسته و ریز
  
سخن‌های دل از پیمانه گفتی
ز بزم عاشقان حلمی مپرهیز

الا ای جان بی‌بنیان شب‌خیز | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان