عشقِ بی تشخیص همچون ابلهیست
نیمسوزی در اجاق کوتهیست
دستِ عاشق دستِ کار است ای اصم
سینه از بار خموشی تفتهدم
حرف دل را در تنور سینهها
سوختن بایست بیآذینهها
تا نیفکندی دو دستان دعا
نیست آزادی و نی شادی روا
خرقهی زهد و عبادت سوخته
آتش نور و صدا افروخته
تا نگردد ظرف از ترشی تهی
مِی نریزد تا کُشد صد اندُهی
وقت مِی دریاب ورنه سرکهای
پیر گردی و ندانی که کهای
پیر گردی همچو پیران دغا
بوف شرع و شام شوم ادّعا
آنکت جانی تباه و خوفته
در جوانی دل سیه تن کوفته
پیر تشخیصی اگر، دردانهای
نونو و زیبا و جاویدانهای
ورنه چون صد شیخ کور و خُفت و منگ
قطب خواب و پیر نام و شِفت رنگ
ساز نو بردار، این رف خانه نیست
گوشهی وهم است این، جانانه نیست
گر بخواهی عشق، تا میخانه خیز
گر بخواهی سوختن، پروانه خیز
گر بخواهی جامه از حق دوختن
قرنها باید ز جام آموختن
قرنها باید به توفان باختن
تا به یک توفی جهانی ساختن
بادهی عشق است و امشب نوش باد
تا ابد پیمانهی حق جوش باد