آن استاد من، تمام جان من، پیر من، آنگاه و در آن دم و در آن زندگی، توانست به معراج لابازگشت رود، من چرا نروم؟ آن جوهر توانست جوهر خویش بازیابد، من چرا نتوانم؟ آن «نازنین» چون توانست، آن «تمام دنیا»، من نیز بتوانم.
هر دو هنوز بر زمینایم،
روزی هر دو بر هیچ جا نخواهیم بود،
ما بیکسانِ در همهجایان.
حلمی | هنر و معنویت
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه که روح از انسان فرا میخیزد و در خدا با خویش روبرو میشود. آنگاه آن یگانه، آن هنرمند اعظم، خلّاق بیحد، در جان بانگ بر میدارد: «ای تا بدینجا آمده! جرأت کن و همچون من باش!»
وه، چنین جرأتکردنی! چنین جرأت تا بدینجا آمدن، چنین جرأت تا همچو تو شدن! خلقتی به طول انجامید تا بدینجا رسیدن، خلقتی به طول انجامد تا همچو تو شدن. چنین صبوریها باید به جان خرید، چنین رنجها!
آنگاه پردهای از خلاء به پیش میکشد، میگوید: «خلق کن! رقم بزن! جرأت کن، مرا بودن را بیازمای!»
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه، که جان را تاب میسوزاند. لحظاتی از روح گذشته، از لامکان برآمده، و حال میگوید: «اینک زمان خلّاقی!».
حلمی | هنر و معنویت
تنها میتوان به عشق و کار فراوان غبطه خورد. تنها میتوان به عرقهای روح در برآوردن خیال به قامت جسم غبطه خورد. تنها به رنج میتوان غبطه خورد که گنج فرا سازد، نه که گنج یابد، بلکه با چرخش دستان و عرق جان، گنجها را لحظه به لحظه، دم به دم، ذرّه به ذرّه، بیافریند.
به سمت تو آمدم، فرمان این بود. چون به تو رسیدم فرمان دیگر شد. به زمین آمدم تا مردگی کنم، تو را دیدم زیستن آغاز شد. پیش از این نبودم، در انسان مرده بودم، تو را دیدم انسان به سوختن آغازید. ابلیس از درد نعره میکشید، بر دردهایش خندیدم. روح از شوق میگریست، در گریه رقصیدم.
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه شرارت نه نیکی، تنها تو.
میلاد دردناک روح در هر لحظه، و شعف بیانتها در هیبت رنج. عشق، هر لحظه جور دیگر؛ راه، هر ثانیه به شکل نو. نه دستآویزی، نه بهانهای، نه لنگرگاهی و نه کرانهای. ماندن به دمی، و آنگاه رفتن. رفتن مدام و خدا را در خویش و خویش را در خدا زیستن.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: (Mose - Balance (Continuous Mix
آیا معنوی تر از این که دیگران تصوّر کنند معنوی نیستیم؟ آیا شیرین تر از این باخت که تمام هستی خویش تقدیم خدا کرده ایم و باز در طلب باختن ایم؟ آیا بیدارتر از این که دانسته ایم تمام انسان خواب است و ما روحیم بر فراز آدمی اوج گرفته؟ آیا آزادتر از این که در آغوش نامنتهای خدا آماده ی نبردهای بزرگ زندگی شده ایم؟
رنگ باخته، این هیبت نیرنگ باخته، دل باخته، این حادثه ی گل باخته، مال باخته و سال باخته و دبدبه ی امیال باخته، گذشته سوخته و آینده باخته، تو بگو حتّی حال باخته، آیا سبکبارتر، دلبازتر، ساده تر، آماده تر از این؟ آماده ی گذر از تنگناهای سخت و باریکی های بی عبور.
تو برو ای من، برو ای آدمی، ای مردگی! من تو را نمی خواهم. من نیستم که تو را بخواهم، من نیستم که با تو صنم کنم. مرا جنم از تو گذشتن بود و خدام از تو ربود. برو با من غمزه و قلّاشی مکن. برو کلّاشی مکن، که من تو از خود تراشیده ام. من در خدا پاشیده ام.
دست خدا بگرفته ام، جام خدا نوشیده ام
نادیده ها را دیده ام، ناگفته ها بشنیده ام
با شعله ها پیچیده ام، در شعله ها رقصیده ام
سر در خدا بازیده ام، من در خدا پاشیده ام
حلمی | کتاب لامکان
کتاب لامکان را می توانید در کتابخانۀ دلبرگ بخوانید؛ اینجا.