عشق باشد نکته ی هستی عزیز
چون بگیری نکته را رستی عزیز
عشق از رنج آید و رنجست گنج
گنج از رنج آید و عشق است رنج
در ره این نکته سرگردان شدم
قرنها خندیدم و گریان شدم
تا نهایت رازها مکشوف شد
جان دیوانه به حق مشعوف شد
بعد قرنی از خمار و از فراق
صبر و طاقت گشت چون از درد طاق
آتشش بنشست جانم پاک کرد
تیغ چشمانش جهانم چاک کرد
گفتمش ای جان پنهان، من کی ام؟
حال پنداری دَمِ بی باکی ام!
ناگهان افراشت شمشیر از نیام
چاک زد صد دامها از ظلم و وام
گفت روحی، هستی یکدانه ای
آتشی، پروانه ای، افسانه ای
راه آسان رفته ای صد بارها
سر در آوردی دم دیوارها
عشق دادی لیک بر زنجیر و غل
خواب دیدی لیک بس رویای شل
چاهها گاهی درون ره زدی
ناخودآگه گاه هم آگه زدی
خون و جنگ و شرم و ترس و اضطراب
گه شهیدی در رهی بی انتخاب
گه عبوری در میان آبها
بادبانی در شط بی خوابها
گه یکی پیغمبر خوف و رجا
گه یکی پیمانه گیر بی ریا
گه یکی سلطان عدل و راستی
گه یکی سیمای جهل و کاستی
این همه آموختی تا سوختی
این همه چون سوختی آموختی
بس به شاگردی نشستی بر زمین
آزمودی شیوه های عقل و دین
آزمودی راهها بیراهها
آزمودی چاله ها و چاهها
تا به استادی نهایت در دو کون
سرخ گشتی در نظامات جنون
با جنون فارغ شدی از این و آن
این جنون عشق باشد ای جوان
با جنون تو راست گشتی عاقبت
رنج را دیدی چه باشد؟ موهبت
چون ز خواب وصل ها بالا شدی
عاقبت دیوانه ای چون ما شدی
فارغ از دنیا و در دنیا روان
چون حقیقت گشته ای در هر میان
چون حقیقت پاسپان عشق شد
در نهایت بادبان عشق شد
چون ز هر چه بهر حق بگسسته ای
عاقبت در وصل حق بنشسته ای
پس به کار نوش و بزم حال باش
این زمان غم کشته شد خوشحال باش
مثنویهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.