هر روز به این سبب برمیخیزم که دوستان خود چون خود کنم، و آنگاه از خود برخیزم. هر چند این سبب را خود نمیدانستم و در لحظهای محال از شبی سرخ مرا فرمودند.
حلمی | کتاب آزادی
هر روز به این سبب برمیخیزم که دوستان خود چون خود کنم، و آنگاه از خود برخیزم. هر چند این سبب را خود نمیدانستم و در لحظهای محال از شبی سرخ مرا فرمودند.
حلمی | کتاب آزادی
آنجا میروم که کارهاست. آنجا میروم که خارهاست و در میان خارها گلزارهاست. آنجا که درد بیشتر است و دشواری. آنجا میروم و مرا چنین هجرتی خوش است و عشق را چنین روانکردنی. پیش از آمدن چنین گفتم که آنجا میروم که درد است و جهل است و تاریکی است و غیبت است، و حال نیز چنین میخواهم و چنین میگویم. میروم آنجاها آتش تو بیفروزم. و چنین کردم و چنین خواهم کرد.
آنجاها میرویم، آن کوههای سخت، و بدانجا بر این امواج شوریده برخواهیم نشست. آن روزهای سرد را تشنهایم، و آن سختیها را مشتاقایم، به یافتن جانهای خستهی از خویش درماندهی به جستجوی راه، به جستجوی تو. آنجا میرویم و از آنجا به همه جاییم.
آنجا میرویم که از آنجا آمدهایم، بدان سختی ناهموار، بدان وحشی رامنشدنی، بدان تلاطم جانگداز، بدان سرمای گرم! آنجا میرویم که عشق را شعلهها و زبانههاست. از زمهریر نمیاندیشیم و از آتش خوف نمیکنیم. در مرزهای آتشین میزیایم و در این آتشها میخندیم و میرقصیم و مست میکنیم و در مستی کار تو میکنیم.
ما راستانایم
و ما را هنر چنین خراببودنیست،
خرابِ بودن.
حلمی | هنر و معنویت
برو از مرزها بگذر بدان سر
بگفتت نه برو یکبار دیگر
هزاران نه شنیدی و تو منشین
تو را گوید نه و یعنی که بپّر
دلیران آری و یاری ندانند
که یاری از تو خیزد بهر دلبر
دلا عطر وفا از خون بخیزد
وفا میکن جفای عشق میخر
برو سویش مگو ماندیم و رستیم
که ماندن مینداند قلب پرپر
برون بودی، میان خیز و نهان رو
تمام خویش را بردار و بگذر
شبان از جان حلمی شعله خیزد
سحرگاهان ز لب لفظ منوّر