سر از قلّهها برآورده، به انکار خویش. از خویش مبرّاشده، سر از قلّهها برآورده، به پذیرفتن جهان، چنانکه هست، چنانکه میبایست باشد، چنانکه بود، چنانکه خواهد بود. سر از قلّهها برآورده، روح تابناک از خود گذشته، و از زمان هیچ چیز نمیداند.
آزادی چون اسبان چموش در رگان میدود. آزادی میدود و مرزها میگشاید. آزادی سرزمینهای دیرینه فرو میپاشد و مردمان کهنه میبلعد و سرزمینهای نو فرا میسازد و مردمان نو میزاید، قفلها میشکند، دیوارها فرو میریزد، و آنگاه بر فراز ستونها و طاقهای جهان قدیم، جهانی نو از خویش برمیسازد، و تا ابد چنین قصّه ناتمام است.
حلمی | کتاب آزادی