تخت و بخت خویش از استواری کندهام و بر گسل سکنا گزیدهام. به لحظهی مقدّس «هیچ چیز را نمیدانم» رسیدهام. به درگاه چنین لحظهی محال تمام جامهها از خویش میکنم و برهنه و خاص و خراب خود را به آغوش خدا میافکنم.
حلمی | کتاب آزادی
تخت و بخت خویش از استواری کندهام و بر گسل سکنا گزیدهام. به لحظهی مقدّس «هیچ چیز را نمیدانم» رسیدهام. به درگاه چنین لحظهی محال تمام جامهها از خویش میکنم و برهنه و خاص و خراب خود را به آغوش خدا میافکنم.
حلمی | کتاب آزادی
میگویم: من سخت مهمل میبافم و به جِد چرند میگویم! میخندد. میگویم: من عجیب هیچ نمیدانم و عمیق نادانم! قهقهه میزند. میگویم جاهلم! میرقصد. میگویم ناقصم! زیر آواز میزند.
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه میدانم
یک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم
همبال عقابانم، همنعرهی شیرانم
گفتند که تو اینی، گفتم که نه من اینم
گفتند تو پس آنی، گفتم که نمیدانم
دانم که چو دریایم، میخیزم و میآیم
کشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتش
هر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّت
سوی تو چه میآیم، بقّ تو چه میخوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بود
در جان من این غم بود کان اوج بلرزانم
خلقیست همه لرزان، ترسیده و لقلقّان
دندان لقت را من ای خلق بپرّانم
حلمی همه حرف حق بسرود و کسی نشنید
وقت است که خرگوشان بر شعله بچرخانم