پنجشنبه ۱۸ مهر ۹۸
باز این عمق شب و شور آتشین و شعف بیحد. باز آن من که رفت و باز این من که سر کشید. باز انسان به گور شد و روح پر کشید. باز این عمق شب!
باز من سرکشان به رویای عاشقان، خستگان و از رمقافتادگان و همهی آنچه که نمیخواهم و نمیتوانم گفت.
: باز این من و باز این غم!
: عجب! غم؟! مگر غم هست آنجا که وجد هست؟
: آری آری هست، و حیرتا که چه سخت هست! آنجاست غم نشسته، پریشان، آن ابلیس، که تو مرا سخت میآزاری و این جهان از آن من است و کار من است و تو مرا پریشان میداری، و من میگویم من نیز ناچارم، شعفام، جز این نتوانم کرد و جز این نتوانم بود. تو بزار و من میزایم هر لحظه جهانهای نو از زهدان خدا.
آری آری چه سخت هست غم،
و چه شوریده منم، شعف؛
رقصان، بیمروّت، عدم.
حلمی | کتاب لامکان