تو سایه و من نورم، تو ضعفی و من زورم
تو جمعی و من فردم، بنگر که چه منصورم
مجبوری و آزادم، بیجایم و شهبادم
تو خلقت اندوهی، من خالق مسرورم
از خویش برآرم دست، از خویش شوم سرمست
تو با دگران شادی، من بیخود خودجورم
شاید که به شهر خویش یک سایه ز من یابی
تو سایه ز من پوشی، من قابلهی نورم
من موسقیام ای دل، آن موسقی رقصان
نی زین هیوهیبازان، آن موسقی دورم
تو تارک اینها شو، برخیز تو اینجا شو
فارغ ز کجینها شو، برخیز به دستورم
پیغمبر دل گوید حلمی سر خُم کج کن
کاین بادهی مستورم، وین محشر مشهورم!