سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

بر زمین سخت

از تمام عمر، تنها اندکی روی زمین بودم. 
امّا آن اندک را تمام بودم. 

بر آسمانها پریدن بسیار آسان است.
همگان نخست بالا بودیم.
دشوار، بر زمین سخت به نرمی و فروتنی گام برداشتن است.

مردن بس فرحناک است.
اشک با میلادهاست.

حلمی | کتاب اخگران
اشک با میلادهاست | کتاب اخگران | حلمی
۰

سر بیفراز

سر بیفراز به فروتنیِ به گفته درنامده! 
سر بیفراز به خاموشیِ در اهتزار، به سکوتِ در گفتگو!
سر بیفراز به عدم که درازنای دم است!
سر بیفراز به آسمان و بگو در این ثانیه‌ی ناممکن:
"این منم روح در کالبد آدمی، در جستجوی حقیقت، در هراس از هیچ! این منم آفتاب، این منم آتش، در شبی که از هیزمش روح می‌تابد و عشق می‌تراود."

سجده مکن بر زمین زار!
سر به دیوار کوبیده مکوب!
به صلیب زنگ‌آرمیده دل مدار!
سر بیفراز به آفتاب تفیده،
و در این لحظه بگو به آواز سرخ بی‌انتها:
آن آواز
آن آفتاب
آن سرخ
آن تفیده
آن بی‌انتها منم!

حلمی | کتاب اخگران
سر بیفراز | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

عطیه‌ی خدا بر ما

نگاه کردن با تمام درجات بینایی و تمام قوّت عدسی، و شنیدن با تمام آنچه در توان پرده‌ها و زیرپرده‌هاست، بم و زیر، بالا و پایین و میان. حتّی اگر هیچ چیز برای دیدن و هیچ چیز برای شنیدن نیست، آن نور و آن موسیقی می‌بایست از درون برافراشته و به بیرون افکنده شود. 

چیست عطیه‌ی خدا بر ما؟
برهوتی بهر خلقت نو.

حلمی - کتاب اخگران
عطیه‌ی خدا بر ما | کتاب اخگران | حلمی
۰

زیباست آواز خدا..

زیباست آواز خدا، باید به گوش جان شنید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید


این موسقی این روشنا از جان آتش خاسته
از خود بباید رست و شب در حجله‌ی طوفان شنید


از راه پنهان آمدی در محضر دیوانگان
دیوانه باید گشت و پس این پند از دیوان شنید


ای جان بخیز از یکّ و دو، در بند این طفلان مشو
این حرف حقّ و حرف حق باید ز ما طفلان شنید


این ریسمان و لنگرت، این کشتی و این کشورت
این پرده‌های احمرت گوش از ره طغیان شنید


"بر مرزها برخاستن! آن بهترین‌ها خواستن!
از خویش و خویشان کاستن!" هیزم ز آتشدان شنید


حلمی چه شد اینها شنید، از دام ناسازان رهید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید

زیباست آواز خدا، باید به گوش جان شنید | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان