خود را به صلّابهی فروتنی میکشیم. ما حضرت و فلان نمیدانیم. ما امام و بسار نمیشناسیم. ما عشق میشناسیم، و حضور تابناک عشق، جاری در هر لحظهمان.
سر میکشیم و فرو میاندازیم. واژگون میکنیم و بر میآریم. آتشایم، عشقایم، خوشایم. آرشایم، سلیمانایم، سیاوشایم. خاکایم و از خاکستران خویش برمیخیزیم، و برمیخیزانیم.
خود را به صلّابهی هیچی میکشیم؛ چو رهگذری ناچیز، چو گدایی، چو سنگی، چو سگی. بزرگی خویش خوراک خوکان میکنیم. بلی چون خوکان از ما بهتر به نیایشاند و سگان از ما خوشتر عشق میدانند.
میرقصیم و میخوانیم، و باکیمان نیست که خلق را، و خویش را، از رقصمان و از آوازمان، خوشایندی هست یا نیست. ما خلق نمیدانیم، ما خدا میدانیم، و نیز خلق خدا.
حلمی | کتاب آزادی
در اعماق تاریکترین شبها تنهاترینام. در اعماق خدا، بی خود، با خدا تنهاترینایم. در چشمان هم جان میدوزیم، میگویم تنهاترینام در جهانی که خلق کردی، در تو هنوز تنهاترینایم. میخندد، میگوید قصد این بود به تنهایی برپا شوی. تنها میشوم، از خدا برمیخیزم. در خدا، با خدا برمیخیزم.
حلمی | هنر و معنویت
جز آن نیست، امّا آیا جز آن هست؟
آن نیست و این هست،
و تنها آن نیستی هست.
انکار دنیا، انکار خویش؛
تا روح برخیزد و بر تمام افقها و آستانها بال بگشاید،
تا آزادی محض، نه غم و نه شادی، نه تاریکی نه نور،
تنها موسیقی بم از نادرکجا تا نادرکجا طنینافکنده.
جهانْ ظلمت بیانتها
و ستارگان تابناک روح
و انجمن بیگذار فرشتگان خموش.
از بهتی مهیب برمیخیزم تا میلاد تازهی خویش جشن گیرم.
جانی نو و جهانی نو.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Karl Jenkins - Palladio
ما به خاموشی زبان بگشودهایم
تو مپنداری دمی آسودهایم
فقر ما از ثروت شاهان سر است
عقل خاصان عشق را فرمانبر است
عشق گوید تو بزی یعنی بمیر
عشق گوید رو به بالا، افت زیر
رمز عاشق درنیابد جان خام
آزمونها سخت و هر سو هست دام
عشق گر خوش داردت اشک و غمان
تو مزن آن خندههای احمقان
عشق با شادی و غم بیگانه است
او شعف خواهد که آن دردانه است
چیست این خواب و کسادی ای رفیق؟
پس شعف میجو نه شادی ای رفیق
چون شعف از جان به خود جوشنده است
شادی و غم لیک دنیابنده است
شادی و غم را بزن بر چوب خشک
آتشش میزن که زارد بوی مشک
عقل گر گوید بگو انکار عشق
عقل را برپای کن بر دار عشق
دام چپ یک سو و هم یک دامْ راست
هر دو را کوتاه گویم: بر هواست
طفل دنیا هر دو پستان را مکید
زهر خورد و زار گشت و زخم دید
تا نهایت آن که پخت از این دویی
سرکشید آن سوی بام بیسویی
علم را جویید و ترسش چیره شد
دین بپویید و جهانش تیره شد
فلسفی شد تا بجوید چارهها
چارهها، بیچارهها، خمپارهها
خیر و شر را هر زمان یک رو گرفت
هر زمان او جانب یک سو گرفت
یک زمان خیری بُد و شر میستود
یک زمان شر بود و خیری مینمود
عاقبت خود را نمود این طفل زار
در ره خودکامگان عقل پار
در چنین زاریدنی از خیر و شر
عاقبت جانسوخته گیرد خبر
عاقبت راهی شود در سوی راه
زائر دل خوانده گردد سوی ماه
از مکان پرّان به سوی لامکان
بشنود از گوش پنهان این اذان:
اندرون آ، حال وقت دیگر است
آن سری بودی و نوبت این سر است
*
این سخن از نای پاک نیستی
چون شنیدی عزم کن خود کیستی
راه آزادی بجو از خوابها
از نهیب کهنهی محرابها
راه جانان جوی و هم جان وقف کن
در رهش جان را شتابان وقف کن
بانگ آمد از عدم: بیجاستی
برشو ای ارّابهی ناراستی
بانگ آمد عقل را: خاموش باش!
تو بدین درب آمدی، خود خواستی
صحبت حق را سراپا گوش باش
بیجهت سیمای نفس آراستی
موعد پروازهای نیستیست
خاصه چون بنشستهای برخاستی
راه طغیانی دل این بانگ زد
ما تو را خواندیم و تو از ماستی
دل تو را بگزید و جز این راه نیست
بعد از این توف است و مرگ و کاستی
دوش حلمی در دل شب محو شد
بانگ آمد از عدم: بیجاستی
موسیقی: Nejla Belhaj - Hezz Ayounek
نیمهشبان در رنجی سخت و عذابی بیپایان. آتش دیدار سوزناک، هستی درد و نیستی رسالتی شانهافکن. خواب بیداری، بیداری آتشی بیامان. مرگ آسان و میلاد سخت. دوباره هیچ شدن و دوباره از نو آغازیدن.
پنج هیچ و شش هیچ و هفت هیچ، هشت هیچ و نه هیچ و همه هیچ و هزار هیچ. یک هیچ، هیچ هیچ و همه هیچ. روح هیچ و معنا هیچ و خدا هیچ. امّا خدا نه هیچ، آن هیچ دیگر، هیچ به هیچ درنامده و در قامت هیچ نپیچیده.
نیمهشبان، آفتابی عظیم.
حلمی | کتاب لامکان