هنر کردی گر از اندام رستی
از این جغرافیای خام رستی
ز غرب شرّ و از شرق مجانین
به لیلاگردی یک جام رستی
هنر کردی گر از اندام رستی
از این جغرافیای خام رستی
ز غرب شرّ و از شرق مجانین
به لیلاگردی یک جام رستی
هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست
هنر از سماع روح است نه ز عقل خوابمرده
ضربان بیخودان است، دَوَران خودخوران نیست
چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست
هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست
تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست
هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست
پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست
به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست
این عشق همچنان بیمحابا به پیش میتازد. عشق، این هنر ظریف و بیمثال خداوندی. وفا کنی، وفا میبینی و طعم وصال میچشی. جفا کنی و بذر فراق بپراکنی، جفا میبینی و در آتش خود میسوزی. قانون عشق چنین است: یکی ستاندی، هزار از تو ستانده شود. و صدهزار از شما گرچه با یک عشق برابر نیست، باری هزار، مثالی که مکافات عمل بدانی.
حلمی | هنر و معنویت
آنجا میروم که کارهاست. آنجا میروم که خارهاست و در میان خارها گلزارهاست. آنجا که درد بیشتر است و دشواری. آنجا میروم و مرا چنین هجرتی خوش است و عشق را چنین روانکردنی. پیش از آمدن چنین گفتم که آنجا میروم که درد است و جهل است و تاریکی است و غیبت است، و حال نیز چنین میخواهم و چنین میگویم. میروم آنجاها آتش تو بیفروزم. و چنین کردم و چنین خواهم کرد.
آنجاها میرویم، آن کوههای سخت، و بدانجا بر این امواج شوریده برخواهیم نشست. آن روزهای سرد را تشنهایم، و آن سختیها را مشتاقایم، به یافتن جانهای خستهی از خویش درماندهی به جستجوی راه، به جستجوی تو. آنجا میرویم و از آنجا به همه جاییم.
آنجا میرویم که از آنجا آمدهایم، بدان سختی ناهموار، بدان وحشی رامنشدنی، بدان تلاطم جانگداز، بدان سرمای گرم! آنجا میرویم که عشق را شعلهها و زبانههاست. از زمهریر نمیاندیشیم و از آتش خوف نمیکنیم. در مرزهای آتشین میزیایم و در این آتشها میخندیم و میرقصیم و مست میکنیم و در مستی کار تو میکنیم.
ما راستانایم
و ما را هنر چنین خراببودنیست،
خرابِ بودن.
حلمی | هنر و معنویت