توهّم عمیق تنزّه و جهل مرکّب عقل؛ آنگاه که من اینم و تغییر نخواهم کرد! هر که خود بر حق پنداشت دیری نپایید که دود شد و خاکسترش بر باد. پندار خفتگان و گفتار خفتگان و کردار خفتگان؛ جنازگان معاش پست و بقای هرزه.
توهّم عمیق تنزّه و جهل مرکّب عقل؛ آنگاه که من اینم و تغییر نخواهم کرد! هر که خود بر حق پنداشت دیری نپایید که دود شد و خاکسترش بر باد. پندار خفتگان و گفتار خفتگان و کردار خفتگان؛ جنازگان معاش پست و بقای هرزه.
چشم و گوشت را میبندی، آنگاه که میپنداری برترینی و همه باید به راه تو بیایند. چشموگوشبستهای، کوری و کری، و در انزوای خویش به مقامات وهمآلود خویش حبسی. هنر نمیدانی و زیستن نمیدانی، و آنگاه در این نادانی میپنداری بر ثریّایی و همه دیگران باید به راه تو بیایند، در حالیکه تو هرگز هیچ راهی نرفتهای.
هنر تنها نزد تو نیست، هیچ چیز نزد تو نیست. تو پیش از ابتدایی، و حال بر توست تا از دنیا بیاموزی و گام نخست خویش را برداری. این صفرِ تاریخ توست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Estas Tonne - CUBAN HEART
آه سرانجام این لحظهی ناب که جان اوج میگیرد و زبان، و زبان با جان یکی میشود و هم آن بر قلم جاری میکند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی میشود و آفرینش جاری میگردد. لحظهی ناب ماقبلزمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.
چنین رنجی که هستی میزاید. عبوری خاموش از ناکجا به میانهی جان که هزار رگ میدرد و هزار رگ میزاید. چنین زایشی از نیستی، آنگاه که خود را به تمامی بدان وادادهای و حقیقت هر دم از تو هزار شکل نو میزاید.
سنگینی چیست؟ بشکند و فرو ریزد! سیاهی چیست و سردی، که به زیبایی هجوم میآرد و طلب نکبت میکند؟ باشد بر طلب تو، پلشتی و نکبت از آن تو باد! این آرزو برآورده شود، بلکه آتشات زند تا در آتش خویش از نکبت خویش خلاص شوی! باری همهی آرزوها و نکبتها برآورده باد!
مگر که قلب از تپیدن بایستد که زیباییات نبیند. مگر آسمان فرو ریزد و طومار زمین و زمان در هم پیچیده شود، که چشم شکوه مرتفع به خاکافتادهات را نبیند و قلب از عمق تواضع سربهفلککشیدهی جانت دیوانه نشود.
زمین هیچ و زمان هیچ، عوالم همه در کف دست، همه هیچ، همه باد! تو لیکن ای بادشاه، تو همه! تنها تو، تنها برای تو، بر زخمها میتوان مرهم نهاد و بر جویهای روان خون فرداروز شهرهای زیبا بنا کرد. دردها میگذرند و اشکها و لبخندها، امّا تو نمیگذری، ای در گذر مانا! چرا که تو جانی، جهانی، اشکی، خونی، خندهای، و فتحی بر دروازهی هر شکست سهمگیر، و میلاد نویی، و برکتی بر هر جان که میبخشد و جز هیچ نمیستاند.
مگر که قلب از تپیدن بایستد،
که پس از آن نیز خواهد دید!
حلمی | هنر و معنویت
خلق قصد حق میکند. سوءقصد حق میکند خلق. من از اینها میگریزم بادپا، من اینها به هیچ میگیرم. من از هیچ خاسته همه چیز به هیچ میگیرم و بادپا میگریزم.
من بذرها کاشته از خاکها افراشته، از خاکها میگریزم.
من خوابها دیده از خوابها برخاسته، از خوابها میگریزم.
از عامها میگریزم، از خاصها میگریزم و از پیغامها و نامها.
من از فصلها میگریزم، از وصلها میگریزم و در خانهی بینام خویش از تمام هستی و نیستی خویش میگریزم.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Sayat Nova - Nazani
عشق چنین نیست که بنشینی و مجیزش گویی. عشق چنین نیست که انتظارش کشی تا در حقّت لطفی کند و تو را به خویش کشد. عشق چنین هرزگیها نمیشناسد، چنین حرص و هوسها نمیداند. عشق چنین است که برخیزی و کارش کنی.
تو عشق را قمار نمیکنی،
عشق تو را قمار کرده است.
این بازی اوست.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: کارل اُرف - تقدیر (با ترجمه)
حقیقت مداوماً روح را به چالش زندگی میطلبد. عشق مداوماً روح را به شناخت بیشتر خویش فرامیخواند: حال یک گام پیشتر، یک گام پیشتر، یک گام پیشتر..
بمیرد هر کس برای ذرّهای از خلق به پیش حق میزارد.
حق برای حق. خلق چه کس است؟
عارف به دار خوشتر چون حق به حلق میبازد.
عارف هوا، به دار خوشتر.
حلمی | هنر و معنویت
من کیستم؟ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید شاعری دوریگزیده. دوریگزیده؟ از چه؟ از خویش، از خلق، از خویش خلق، از خلق خویش. و چنین در خاموشی خویش را خلق میکنم هر دم. هر لحظه خویشهای نو برمیآرم. چرا که آن خویش که در لحظهی پیش از این میزیست حالی به تمامی رخت بربسته است!
من کیستم؟ عاشقی، اگر بتوانم بر خویش چنین لقب بلندآوازه دهم. اگر بتوانم بر خداوند آن معشوق تمام و آن والاترین عاشق جسارتی کنم، منم عاشقی، و شاید نیکتر که بدین بسنده کنم؛ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید، شاید شاعری دوریگزیده. هرچند شعر و پعر نمیدانم و با شاعران میانهام نیست. میانهام با خداست، داستانم خداست و کار و بارم خداست. کوچکی که کار بزرگی میکند.
سخن نمیدانم، مستی چرا. با اندوه بیگانهام، هرچند سختترینهاشان را به دل دارم. هنر نمیدانم، هرچند به برترینهاش مجهّزم، یعنی خدمت تو. زمین نمیدانم، هر چند تکتک ذرّاتش را زیستهام. زمان نمیدانم، هرچند فرمانش میرانم. عشق را هم نمیدانم و خدا را نمیدانم، هرچند جز کارش نمیکنم.
من کیستم؟ رهگذری، مسافری، خادمی، کوچکی، برگی، بادی، هیچکسی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Arthur Meschian - Flight