اگر این مومنی، الحاد بهتر
همه این خوابگه بر باد بهتر
اگر این عاقلی، از عقل سیرم
که جامی و نگاری شاد بهتر
شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند
خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند
روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند
خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا اینسان کند
این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند
خانه را از پایه باید ساختن
بهر این پیرایه حق توفان کند
وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لبتشنهای مهمان کند
موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won
عاشق میگوید وقتی همه کس منم، با که بجنگم؟ وقتی من همهام، با که در خود بجنگم؟ همه در من به جنگاند و همه در من به آشتی. تاریکی آنگاه است که چهره میپوشانم و نور آنگاه که حجاب میگشایم.
سفرهی ستارگان تنم تا بیانتها گسترده.
حلمی | کتاب لامکان
از آتش تو رنگ خوش
هم شیشه خوش هم سنگ خوش
گر صلح باشد صلح خوش
گر جنگ باشد جنگ خوش
آنگاه که بتوانیم در جنگ بخندیم، در صلح نخواهیم خفت.
آنگاه که بتوانیم در جنگ بخوانیم، در صلح نخواهیم نالید.
آنگاه که بتوانیم در جنگ برقصیم، در صلح نخواهیم خشکید.
جنگجو تمنّای صلح نمیکند، پس هماره در آرامش است.
صلحجو در اشتیاق آرامش است، پس جنگ میسازد.
در آرزوی ثروت، فقر آفریده میشود،
در آرزوی برکت، فقدان.
در آرزوی بیداری، خواب نصیب میشود،
در آرزوی آگاهی، عصیان.
در آرزوی عشق، نفرت سر بر میآرد،
در آرزوی آرامش، طغیان.
در آرزوی زمین جدید، جنگ آفریده میشود،
در آرزوی نسیم حال، طوفان.
در آرزوی زیرکی، حماقت آفریده میشود،
در آرزوی کوه، کاهدان.
مهاجر به هیچکجا نمیرسد،
مسافر رسیده است.
شیرینزبان، سخن نمیفهمد،
خاموش با سخن است.
آنکس که میفروشد فقیر است،
آن کس که چهره مینماید گداست.
نادار میبخشد،
بیچهره در همهجاست.
حلمی | کتاب لامکان
همه افتادند که تو برخیزی. همه برخاستند که تو بنشینی. همه بال و پر از خویش کندند که تو بال و پر گیری. همه بال و پر رویاندند چون تو بی بال و پر شدی. همه دیدند چون تو از دیدن نظر برگرفتی، و همه ندیدند چون تنها تو دیدی. تنها تو هستی و هیچکس جز تو نیست، و در این همگی تو نیستی، و تو همهای.
آری، تو بگویی «نه»،
امّا تو همهای.
حلمی | کتاب لامکان
در وادی روح، کار دل، باریدن
غوغای جهان به چشم رویا دیدن
خیر و شر عالم همه یکسان هِشتن
در هر خبری دست خدا یابیدن
حلمی