مدّتی خشم آمد و بیداد کرد
تا که هر واماندهای را صاد کرد
لشکر واماندگان استانستان
شعله زد نفرت به دشت خانمان
احمقان آهسته پهناور شدند
چون رئیسان خر، جماعت خر شدند
لکنت و افساد و شر در نام عدل
طفلکی نوزاد بیفرجام عدل
بیهدفتازان عالم، حاکمان
یک دو روزی طعم قدرت بر زبان
وای از این خلقی که بندش را ستود
گر نبودند این خران، اینها نبود
*
مدتی این پوستها را کوفتند
گنجها از کوفتن اندوختند
چرمها برساختند از نرمها
نرمها را گرمها افروختند
مدّتی سالک به کار گِل نشست
تا بروید از دم و درد شکست
تا بداند قیمت درّ و گوهر
در میان کارگاه بیهنر
مدّتی باروت شد دل از ستیز
تا بروید صلح در چنگال تیز
لاجرم آشوبها بیدارکُن
سستجانان را همه درکارکُن
هر که را ماندهست از انوار دور
میبرد صیّاد عاشق تورتور
میبرد در خوابگاه کارکِش
تا کند هر بند خفته مرتعش
این چنین رهبر که موسیقیبر است
گر نداند موسقی نی رهبر است
خویش را باید بدانی همچو ساز
در کف استاد حقّ خوشنواز
تا ندانی کیستی بیچارهای
فلّهای و تودهای و زارهای
*
ای دل تکمانده با ما تیز باش
روزها در کار و شب شبخیز باش
با شهان آفتاب و ماهتاب
گر برانی رازها پس نیست خواب
کس نباشد حضرت والامقام
دوستی باشد، نباشد شکل و نام
یار را جویی تو، دوشادوش بین
بر سر یک سفره نوشانوش بین
کام را جویی برو در کار شو
منشاء عشق و به جان همکار شو
عاقبت روزی قدمهای نهان
بشکفد در رازگاه عاشقان
تا بروید دشت آزادی به جان
کوهها باید بریزد در میان
انجمن گوید که این حالا تک است
فارغ از غیظ و تباهی و شک است
راه برخیزد که او بالا کشد
در دل دریای غولآسا کشد
در دل دریای غولآسا خوشان
میکشند آن عاشقان صد کهکشان
جرعه کن اقیانس افلاک را
پاره کن این جامگان خاک را
چاره کن آری که امشب رستهای
از زمین بویناکان جستهای
*
قصّهی ما از زبان روح بود
باب ما از ابتدا مفتوح بود
بینظر باید ز درب ما گذشت
بینظر را نیست تاخیر و شکست
آنکه آمد بر سر تقدیر بود
آنکه آمد را نه زود و دیر بود
آنکه آمد خوانده بودنش ز پیش
حال آمد به جان ریشریش
آمد و شنزاره را گلزار دید
ناگهان هر شرزهای را یار دید
ناگهان بانگ دف و طبل بلند
ناگهان محو و عدم دنیای چند
ناگهان مرد او و رستاخیز شد
ناگهان جان نویی سرریز شد
ناگهان در ناگهانی پر کشید
بیقدم بر قلّهی آخر رسید