چشمیست در نهانی، روزنگه شهانی
آن چشمهسار نور و اصوات آسمانی
دل در میان نشسته، با دیدگان بسته
از کالبد بجسته در روح ناگهانی
از خویش و تن رهیده، در آستان رسیده
دروازهها گشوده زان عشق جاودانی
سیمان مرگ بشکست سیمای جان چو دیدم
صوت نهان شنیدم وان نور شهشهانی
رفتیم و مستمستان از هست و هیچ رستیم
چون هیچ هست گشتیم زان هستِ نیستانی
هرگوشهای وطن شد، جانان چو جان من شد
جان فارغ از بدن شد ز آوای تنتنانی
در جسم چیست مانی؟ در روح آی و پرکش
هر لحظه در سفر شو در وادی معانی
پرواز کن نهان بین تا نام و وصل گیری
پیراهن است این تن، بیهوده خویش خوانی
حلمی چو جام بگرفت شعر از نو نام بگرفت
سلطان حق چنین گفت، آن روح باستانی