سرانجام تکرخ و بینقاب در سراپردهی جان. سرانجام چنانکه بود و چنانکه هست؛ نکبت و عَفِن و مهوّع. همان که در متن بود حال به قامت عیان. سرانجام لحظهی موعود که جان را بدان از هیچ باختن فروگذاشتنی نبود.
سرانجام دیو، دیبا-افکنده، از نفاق دست شسته، خود را چنانکه هست پذیرفته، به مصاف شوریده. سرانجام یکدلانه، زوزهکش، جانِ دل گویان به دامگاهِ مستان توفیده. این هیبت بیقوارهی پست.
سرانجام دل، اجابتشده، پروار از رنج و آبدیده از تلخی، رقصانِ جام و شرّان از شعف، پیش به سوی تقدیر تاریخی خویش. سپاس این لحظه را! سپاس! این لحظه را، و تمام لحظهها.
آن بیرون عجب وضعیت احمقانهایست! آدمی عاطفه میورزد، ویرانه میسازد. آدمی عقل میبافد، دیوانه میسازد. آدمی رشک میورزد و حسرت میوزد و قدرت میجوید و مذهب میپوید، خویش و خویشان بیکاشانه میسازد. عجب بیهوده است این آتش جان گمکرده. عجب بیستاره در این جهان بیکرانه میتازد، و چه دردآلود و سخت بر خاک گهوارهی خویش فرو میغلتد.
عجب وضعیت دُردانهایست این درون! چه باشکوه عشق میورزد روح و چه بیحد از خویش بهر دیگری نثار میکند. چه بیشرط قمار میکند تمام خویش را و چه بیادّعا تخت و رخت میبازد و چه بیرسم رسم و تسم عالم به هیچ میگیرد و عاقبتِ کار آسمان میگیرد و هم زمین به رقصِ اوست.
عجب داستانیست، که تا نام هر چه میبریم آن ابلهان به ستاندنش یورش میبرند. بتازید ابلهان! بر خویش میتازید و جز نکبت نصیب نمیبرید. دل، بر خویش آرام است و تاختن دوست نمیدارد، ولیک چون بتازد مقصود بی کوشش در کف است.
بوی چیست به مشام میرسد؟ بوی فساد و تباهی و ترشیدگی. بویی خوشِ به هنگامهی مرگ و زاده شدن رسیدن.
خاموشی را تنگ در آغوش میگیرم و لبانش سخت میبوسم. عجیب نیست این همه ترانههای شکوهناک و این سپیدهدمانِ بیهنگاممست.
و باز پارسایان را به خویش میخوانم، به همهی زبانها، به تمام رنگها، و از تمام جهانها و تمام جانها. گمشدگان را میخوانم و گریختگان را میخوانم، ستیزکاران را میخوانم و سپرانداختگان را، و با همهشان به یک زبان، از یک جهان و به یک جان سخن میگویم: عشق.
همه چیز را مجموع میکنم که به این نقطه برسم. سفر میکنم، سر به درون میکنم، سر از اعماق بیرون میکشم، دوستی میکنم با اندکان و از بسیاران دامن میکشم، ملات میگدازم و باده میکشم، به تک در تکترین اوقات شبانگاهی مینشینم و به مغاک اوهامیترین آبها میزنم و از ستیغ نامکشوفترین قلّهها روح زخمی بالا میکشم؛ تا بنویسم، تا تن برهنهی بهدستنامدهترین کلمه را در آغوش کشم و تو را بنویسم ای محالِ مبادای به کلمه درنامده.