سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

پرده‌ها را بکش!

Created from Light: Paintings by Zarina Situmorang
واگذار کن و گوش‌به‌زنگ باش! 
بیدار باش و ببین! 
در رویاها به سایه‌های خویش نظر افکن!
ردّپای خویش در تاریخ پیدا کن و به دنبال خویش راه بیفت! 

راه ساده است. 
کلمات ساده‌اند. 
بایست دید، بایست شنید. 
آنکه می‌بیند و می‌شنود در راه است.

اتاق نورانی، تاریک است. 
پرده‌ها را بکش!
در تاریکی روشنایی‌ست.


حلمی * کتاب روشنا


۰

آن یگانه منم

در هر سرا یاری یافتم | کتاب اخگران | حلمی

در هر سرا یاری یافتم.
در هر یار سرایی یافتم.
در هر یار دل باختم تا سرآخر آن یگانه یافتم.


این دویی برانداختم،
تا دریافتم:
آن یگانه منم.


حلمی | کتاب اخگران

۰

ندانستی هنوز..؟

سبو نیست. باده نیز نیست؟ باده که هماره هست. 
آدمیزاده نیست. روح نیز نیست؟ روح که هماره هست. 
صورت نیست. سیرت نیز نیست؟ سیرت که هماره هست.
نور نیست. آوا نیز نیست؟ آوا که هماره هست.

ندانستی هنوز پس از صد هزار قرن،
یکی بِه از صد هزار؟ 
هیچ بِه از همه؟

حلمی | کتاب اخگران
ندانستی هنوز..؟ | کتاب اخگران | حلمی
۰

به تو می‌نگرم

به جهان می‌نگرم؛ این شکلی از من است.
به خویش می‌نگرم؛‌ این شکلی از توست. 
شکل خویش بر جهان می‌فکنم. 

به کوهها می‌نگرم، شکل کوهها می‌شوم.
به دریاها می‌نگرم، شکل دریاها می‌شوم. 
به آسمانها می‌نگرم، شکل آسمانها می‌شوم.
به خاک می‌نگرم، خاک می‌شوم. 

به تو می‌نگرم؛ این شکلی از من است.
به تو می‌نگرم؛ تو می‌شوم. 

حلمی | کتاب اخگران
به تو می‌نگرم |‌ کتاب اخگران | حلمی
۰

در عهدی خاموشم

در عهدی خاموشم. 
لیک می‌پرسم آیا من در عالم روانم یا عالم در من؟
صدا می‌گوید نه تویی و نه عالمی.
صدای خود را در روح می‌شناسم.


آری،
چون چشم می‌بندم
نه منی و نه عالمی.
بر می‌خیزم
عالم بر می‌خیزد.


حلمی  | کتاب روح

در عهدی خاموشم | کتاب روح | حلمی

۰

از اتّفاق نیست اینجاییم

از اتّفاق نیست اینجاییم، حال که به اتّفاق اینجاییم. 
بزمی‌ست در درونِ رزمی که در آن دیوان هلهله می‌کشند و جان می‌ستانند و مغز به دیگ بی‌عنصری خویش فرو می‌ریزند. 

می‌نگریم؛ از آستینِ قدرت، عشق هنوز دست نجنبانده.
می‌نگریم؛ به اشاراتی که هنوز خلقِ خفته درنیافته.
می‌نگریم؛ به ستیزی که در حدّ هیچ رزمنده نیست.
و می‌نگریم؛ به جام‌درکشیدنی که در قاموس هیچ نوشنده نیست.

از اتّفاق نیست اینجاییم.
خورشیدی به زیر خاکستر است.

حلمی | کتاب اخگران
از اتّفاق نیست اینجاییم | کتاب اخگران | حلمی
۰

تک‌رخ و بی‌نقاب

سرانجام تک‌رخ و بی‌نقاب در سراپرده‌ی جان. سرانجام چنانکه بود و چنانکه هست؛ نکبت و عَفِن و مهوّع. همان که در متن بود حال به قامت عیان. سرانجام لحظه‌ی موعود که جان را بدان از هیچ باختن فروگذاشتنی نبود. 

سرانجام دیو، دیبا-افکنده، از نفاق دست شسته، خود را چنانکه هست پذیرفته، به مصاف شوریده. سرانجام یک‌دلانه، زوزه‌کش، جانِ دل گویان به دامگاهِ مستان توفیده. این هیبت بی‌قواره‌ی پست. 

سرانجام دل، اجابت‌شده، پروار از رنج و آبدیده از تلخی، رقصانِ جام و شرّان از شعف، پیش به سوی تقدیر تاریخی خویش. سپاس این لحظه را! سپاس! این لحظه را، و تمام لحظه‌ها.

حلمی | کتاب اخگران
سرانجام تک‌رخ و بی‌نقاب.. |‌ کتاب اخگران | حلمی
۰

آزمون اخگران

آن بیرون عجب وضعیت احمقانه‌ایست! آدمی عاطفه می‌ورزد، ویرانه می‌سازد. آدمی عقل می‌بافد، دیوانه می‌سازد. آدمی رشک می‌ورزد و حسرت می‌وزد و قدرت می‌جوید و مذهب می‌پوید، خویش و خویشان بی‌کاشانه می‌سازد. عجب بیهوده است این آتش جان گم‌کرده. عجب بی‌ستاره در این جهان بی‌کرانه می‌تازد، و چه دردآلود و سخت بر خاک گهواره‌ی خویش فرو می‌غلتد. 

عجب وضعیت دُردانه‌ایست این درون! چه باشکوه عشق می‌ورزد روح و چه بی‌حد از خویش بهر دیگری نثار می‌کند. چه بی‌شرط قمار می‌کند تمام خویش را و چه بی‌ادّعا تخت و رخت می‌بازد و چه بی‌رسم رسم و تسم عالم به هیچ می‌گیرد و عاقبتِ کار آسمان می‌گیرد و هم زمین به رقصِ اوست. 

عجب داستانیست، که تا نام هر چه می‌بریم آن ابلهان به ستاندنش یورش می‌برند. بتازید ابلهان! بر خویش می‌تازید و جز نکبت نصیب نمی‌برید. دل، بر خویش آرام است و تاختن دوست نمی‌دارد، ولیک چون بتازد مقصود بی کوشش در کف است. 

اخگران، 
به آزمودن‌اند.

حلمی | کتاب اخگران
اخگران به آزمودن‌اند | کتاب اخگران | حلمی
۰

اخگران به پرواز می‌آیند

بوی چیست به مشام می‌رسد؟ بوی فساد و تباهی و ترشیدگی. بویی خوشِ به هنگامه‌ی مرگ و زاده شدن رسیدن.

خاموشی را تنگ در آغوش می‌گیرم و لبانش سخت می‌بوسم. عجیب نیست این همه ترانه‌های شکوهناک و این سپید‌ه‌دمانِ بی‌هنگام‌مست.

و باز پارسایان را به خویش می‌خوانم، به همه‌ی زبانها، به تمام رنگها، و از تمام جهانها و تمام جانها. گمشدگان را می‌خوانم و گریختگان را می‌خوانم، ستیزکاران را می‌خوانم و سپرانداختگان را، و با همه‌شان به یک زبان، از یک جهان و به یک جان سخن‌ می‌گویم: عشق.

اخگران به پرواز می‌آیند،
مباد به چنین وقتِ مبارک خفتن.
 
حلمی |‌ کتاب اخگران
اخگران به پرواز می‌آیند | کتاب اخگران | حلمی
۰

برکت باد..

برکت باد به پایان یافتن و برکت باد به آغاز چیزها!
شاباش‌ مرگ و شاباش میلاد نو!
سپاس از رنج‌های بی‏‌همتا و سپاس از شادمانی‌های بی‌حد! 

برکت است و شاباش و سپاس،
این دم؛
تمام هستی.

حلمی - کتاب اخگران
برکت باد.. | کتاب اخگران | حلمی
۰

این چنین مست

چو سپیده می‌زند، ترانه و آسمان یکی‌ست. خیال باران و قطره و ناودان یکی‌ست.

نشسته در ناکجا، نور صدا می‌زند: ای فراسوی چنگ زمان! این چنین مست، این جهان و آن جهان یکی‌ست.

و چو چشم می‌گشایم،
آری مکان و لامکان یکی‌ست. 

حلمی - کتاب اخگران
چو سپیده می‌زند.. | کتاب اخگران | حلمی
۰

تو را بنویسم

همه چیز را مجموع می‌کنم که به این نقطه برسم. سفر می‌کنم، سر به درون می‌کنم، سر از اعماق بیرون می‌کشم، دوستی می‌کنم با اندکان و از بسیاران دامن می‌کشم، ملات می‌گدازم و باده می‌کشم، به تک در تک‌ترین اوقات شبانگاهی می‌نشینم و به مغاک اوهامی‌ترین آبها می‌زنم و از ستیغ نامکشوف‌ترین قلّه‌ها روح زخمی بالا می‌کشم؛ تا بنویسم، تا تن برهنه‌ی به‌دست‌نامده‌ترین کلمه را در آغوش کشم و تو را بنویسم ای محالِ مبادای به کلمه درنامده.

خلقت بر آتش می‌زنم و از نو می‌سازم،
تا هر بار
تو را باز جویم
تو را باز گویم،
و از تو ظلمت بی‌ستاره منوّر کنم. 

حلمی - کتاب اخگران
تو را بنویسم | کتاب اخگران | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان