ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی
آن کهنه چهات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت وَ ز سرها نبریدی
این عقل کلکتوز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی
این حرف حق از فاصلهها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟
دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی
از عقل چه خواهی که چو کشتی شکستهست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی
از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخنهای پلیدی
چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی