اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهرهی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازهی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود میخواند.
اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم. مرد نبود و زن نبود. از سختی جان خویش و خموشیهاش مرد ساختم و از نرمی و پیچ و تابهای چو بادش زن برآوردم. شک بود، ایمانش کردم. مرگ بود، زاییدمش و زندگیش کردم. شرک بود و نفرت و انزوا. بوسیدمش به تلخجانی، شیرینروانْاش وحدت و دوستداری و مرافقت عطا کردم.
خدا نبود، و چون خدا نبود هیچ چیز نبود.
یار خدا بودم، همه چیزش بخشیدم.
حلمی | هنر و معنویت