سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود
خیمه‌ی خواب‌مردگان چاک‌به‌چاک می‌شود

راحت و ناز جسته‌ای، خاک و خراب آن تو
خویش به آز جسته‌ای، خویش هلاک می‌شود

راز مگفتمت که تو جار به کوچه‌ها زنی
زحمت خویش کردی و این همه پاک می‌شود

ساز به کوک غم مکن، دم ز سپاه من مزن
جان غباربسته‌ات سهم مغاک می‌شود

منقضیان عقل بین! منهدمان نقل بین!
عاقبتی که کبر و جهل بر تو مِلاک می‌شود

تار و تبار سرزمین چیست به آه کفر و دین
پاک شود خرافه‌ها، موعد تاک می‌شود

حلمی از آسمان دل باده‌ی روح برکشید
سرخ‌لبانه دوش دید دیو به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود | غزلیات حلمی

۰

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش
این دست براندازم آن دست فشانم خوش

این ملّت مرگ‌آیین، این جمعیت پرکین
بر خویش زنم آنگه از خویش پرانم خوش

بنگر ره آوایی، این کوب دلارایی
بشنو ز چه اینجایی ای روح و روانم خوش

این جمع تبه با من، آن هیبت مه با تو
این بی‌تو برقصانم تا جان و جهانم خوش

از نو شب توران شد، تکبیر تتاران شد
این مرگ‌سواران را از مرگ چشانم خوش

ای حضرت حق‌زنده، ای مشعل تابنده
این مرده‌پرستان را تا باده دوانم خوش

این ساعت بی‌ساعت از خویش شدم راحت
حالی بپرم از خود بی نام و نشانم خوش

حلمی سر می خوش باد زین شعر جهان‌آرا
ای روح خداپیما، ای دست و زبانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش | غزلیات حلمی

۰

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد
خداوندا دلم مهجور می‌گردد

چرا این کارها سامان نمی‌گیرد
چرا این بارها مغرور می‌گردد

از این دیوانگی‌ها سخت خرسندم
ولیکن گاه هم بس زور می‌گردد

چنان از درد امشب طَرف می‌بندم
که جان در شعله‌های طور می‌گردد

به قلبم کوره‌ای از عشق می‌سوزد
زبانم مشعلی از نور می‌گردد

چرا را خواب کن حلمی و آسان گیر
هر آنچه حق بخواهد جور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد | غزلیات حلمی

۰

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟
چو به روح زنده گشتم به که و کجا نمایم؟

برو زین همه اسارت دم عافیت بگیران
من اگر رهای جانم به جهان رها نمایم

تو به چپ خمیده گاهی و به راست گاه دیگر
چپ و راست برشکانم وَ تو را به جا نمایم

چه کنم به وصف جانان که به وصف درنیاید
چو زبان به چرخ ناید قدمش دعا نمایم

چو وصال یاد بردی به دو صد قصور و پندار
چه کتاب و مشق و دفتر، همه این که را نمایم؟

چو به خانه‌ات در آیم همه شکل و جلوه بینم
به دو صد هزار صورت چه تو را صدا نمایم؟

به دهان شعر گفتم که تو آسمان مایی
تو بگو به منزل عشق چه تو را بها نمایم؟

چو غریبه‌ای به سویت دوم از خیال باقی
چو رسم به آستانت همه آشنا نمایم

چو شه ازل ببینم که می و پیاله از اوست
به میان عشق‌بازان چه خدا خدا نمایم

من و حلمی غزلخوان، دو رفیق ره به یک جان
تو بگو که بند پنهان به چه سان جدا نمایم

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟ | غزلیات حلمی

۰

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم
پیمانه‌گرد عالم، پیغام آسمانم
 
فارغ ز هفت دولت بر مسند خرابات
پیمان برگ سبزم، آن رشته‌ی نهانم
 
سیلاب روحم ای جان، سیمای عشقم ای دل
دل داده‌ام به رویت، دل بر کف  است و آنم
 
سالار خاک باشی، فرمانروای عالم
یک جو مرا نیرزی، من یار بی‌کسانم
 
خار است در نگاهم صد بوته‌ی شهانی
دنیا چه می‌نمایی؟ من پادشاه جانم
 
از جان گذر که بخشم صد جان دیگرت را
برخیز عاشقی کن تا همّتت بدانم
 
سالی نکوست ای عشق بی خاک و خار و خاشاک
رویم نبیند آدم در جام ارغوانم
 
سیم برون نخواهم، سیمان غیرتت کو؟
غیر آمدی و بدرود، اغیار را نخوانم
 
حلمی به معبد آی و شرح خموشی‌ات خوان
بیهوده مانده‌ای چه؟ باز آ به آشیانم

من کیستم؟ خدایی تسخرزن جهانم | غزلیات حلمی

۰

برون کن دلا سر ز دیوان خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق
رها شو از این خاک بی‌جان خلق

به خیمه‌شبی نخّشان دست دیو
تو نور حقی وا شو از کان خلق

عجیب از دُر پاک بی‌خودْ خبر
تو اینجا چه‌ای مست عصیان خلق

فراموشت آمد دل از نام و نوش؟
به بند آمدی سست و سیمان خلق

به آواز دد قافیه باختی
شنو بانگ حق تکّ و عریان خلق

نفر شو، یکی، پاک از این توده‌ها
چه بد بی شکی در گریبان خلق

برو حلمی و طفل در خواب نه
می از سر برد باد و بوران خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق | غزلیات حلمی

۰

فریبای دل، خاک دیبای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل
به سرمنزلی موج بینای دل

ز سرچشمه‌ای خواب مردم‌نما
تمام رهی ماه رویای دل

جهان از تو بازیگر صحنه‌هاست
سراپا گُلی ای شکیبای دل

دل از غصّه‌ی خلق ماتم‌پرست
خراشیده بر بوم بلوای دل

مگر شادی‌ات ظلمت ما برد
محاکات ما؛ راه! ای رای دل

سراسیمه بین خلق بیهوده‌زی
به هر توده‌ای حکم برپای دل

من از یک سویی خلق از یک سویی
به دوزخ مران این پریسای دل

به فصل عرق جام چون خانه است
لهاسا دل و یار بودای دل

اگرچه شب از باده افزون‌تر است
بخوان حلمی از شمس حالای دل

فریبای دل، خاک دیبای دل | غزلیات حلمی

۰

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن
بنشین میان جان و چو برهنگان سفر کن

به میان جمع اوهام که ره عبور بسته‌ست
چه خوش است دعوت دوست که به آسمان نظر کن

آن‌چنان مست و خرابم که به جز دوست نیابم
تو اگر نکته گرفتی ز من مست حذر کن

"روز آسوده مبینی چو در این پرده نشینی"
گفت و خندیدم و گفتم هر دم این حال بتر کن

شب رنگین من و عشق قصّه‌ی خون و سخن بود
سوی این حلقه چو گیری بگذر از خویش و خطر کن

گفتم از خواب بخیزم که دگر خواب نبینم
گفت در خواب هنوزی و برو خواب دگر کن

یار مهدیس چه جویی که تو محبوب کسانی
نام آن ماه چو خوانی گوش بر این همه کر کن

واصل عشق ببیند که کجایی و که رایی
وصل آن یار چو خواهی بر شو و خویش نفر کن

حلمی از گوشه برون شد که ره عشق نماید
دولت عقل بگوی و ملّت خواب خبر کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن | غزلیات حلمی

۰

طبع سنّت‌شکنم..

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست
آن سوی نه فلکش یک‌تنه از جا برخاست
قالب صورت و اسماء و صفت را بشکست
کار دیدار خدا بود و چه زیبا برخاست

حلمی

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست | رباعیات حلمی

موسیقی: Vitas - Soul

۰

این شب پرعُجب باری بگذرد

این شب پرعُجب باری بگذرد
عقل کج حالی از این سر می‌پرد
جام دل بالا برید ای دوستان
آن که ره خود اوست خود ره می‌برد

حلمی

این شب پرعُجب باری بگذرد | رباعیات حلمی

۰

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم
در عشق تو ورزیدن آداب نمی‌دانم


این قوم که می‌گوید "من خوش‌تر از او" دیو است
آرام نمی‌گیرم تا دیو بِنَنْشانم


صبحِ گُل سرخ ما از عشق به تعریق است
گرم عرقم جانا چون گرد تو می‌رانم


سرتاسر این رویا جز روح نمی‌بینم
پا تا فلک این راه در عشق برقصانم


قلبم جهتی دیگر جز ماه نمی‌گیرد
هر حکم که فرماید بر تخم دل و جانم


من صوفی جهلم مَر که خواب نکو خواهم؟
من ذرّه‌ی بیدارم هر لحظه به میدانم


حلمی سفری داری تا عشق به جا آری
من پیش‌ترم آنجا تا بخت بگردانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم | غزلیات حلمی

۰

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن
سوی ما همه گلستان، چو ندیده‌ای گمان کن
 
چو ز گُل مشام خواهی تن خار رنجه فرما
سر عقل هی مجنبان، صحبت دل است آن کن
 
نه چو منکران گریزان، به زبان لعن و لنگان
به کلام روح ای جان طلب از چراغ جان کن
 
تو ز منزل خدایی، تو حضور کبریایی
چه به شک فتاده‌رایی؟ هر چه گویمت چنان کن
 
به میان مردم وهم ز چه روی و جستجویی؟
خَم مرگ دوش بردی، خُم عشق امتحان کن
 
تو ز جنس آفتابی، چه به تن نشسته‌ای؟ هان؟
ز گل سیاه برخیز، دل خود بر آسمان کن
  
حلمی ار کلام جان گفت تو به کفر خویش بخشای
سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن

سخن خراب جویی؟ سوی مردم خزان کن | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان