خرقهی وصل و مقامات زمین افکندم
جامه از صاعقه پوشیدم و زین افکندم
تاختم بر سر عالم ز سر عالم خویش
آنچه کژمژ به میان بود وزین افکندم
خرقهی وصل و مقامات زمین افکندم
جامه از صاعقه پوشیدم و زین افکندم
تاختم بر سر عالم ز سر عالم خویش
آنچه کژمژ به میان بود وزین افکندم
بیایید به عمق شب، به آن خرابهها برویم. ای شبزندگان! ای بیداران روح! بیایید به عمق تابناک شب، به آن خرابهها برویم، که از هر آبادی آبادتر است. من از خود عقب ماندهام، من از خودِ روح در تن جا ماندهام. بیایید با من، به عمق شب، به آن خرابهها برویم.
بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر
ناز من هیچ مکش، عشوهی من هیچ مخر
نفس روح کشم، خاک زمینم منما
جلوهی یار کنم، تاب مداری منگر
مرگ را بیسببی هر دم و بیوعده زنم
ملکالموت غلامم دم هر شام و سحر
ساغرم جام جهان، خانهی من میکدههاست
سوی من هیچ میا، در پی من هیچ مپر
ساقی ار نام دهد از دم پیمانه مرا
الفت باده چنین است، چه داری تو خبر
طالع از صوت نکو شد که چنین رقصان است
حرص پیمانه مزن، هی طمع بخت مبر
حلمی از راه دگر آمده، زو هیچ مپرس
رود از راه دگر آمده از راه دگر
باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه میخواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری.
جهان از کف دست چون دود بر میخیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است.
من شناس نمیشناسم. خاص نمیشناسم و عام نمیدانم. تنها آن بهخودتپیده میدانم که از خویش فرو ریخته است.
در خرابات میگذرم، از میان این دنیای خراب. انسان نمیخواهم، انسانِ برای خود. خدا میخواهم، هنر میخواهم، خلقت میخواهم. انسان را برای خدا، برای خلقت میخواهم. چرا که بر زمین پست باید عشق به جا آورده شود.
حلمی | هنر و معنویت
در عشق تو فروتنم، طلب مقامم نیست، هوای عامم نیست. در عشق تو خاموشم، شبم، عاشقم، کشتیام، قایقام. میبرم و باز میگردانم. نفس خامم نیست.
نفس آتشین است، به درون میرود سینه میسوزاند و به برون حکومتها واژگون میکند و بر میآرد. یکی دلّه میخواهد بماند، من ذلّه میگویم نه؛ وقت رفتن است. هر چند به جان دوستت میدارم.
ای بهجاندوستداشتهشدگان! وقت رفتن است. میبوسمتان و به حق وا میسپارمتان.
و هنر شما این است؛
وقت وداع، خاموشی،
وقت آمدن، سپاس.
حلمی | هنر و معنویت
باید دوباره به خلقکردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعهها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.
باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منممنم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشهی خدا تا سحر برخیزم.
امشب بمیرم و سحر به پا خیزم.
حلمی | هنر و معنویت
لب نمیگنجد که حقیقت بگوید. جان نمیجنبد که به حقیقت جامه پوشاند. چرا که آن لبها که عمری به حروف عبث جنبیده را چه صنم به حقیقت؟ چرا که آن جانی را که به بطالت و اندوختن و حسرت و لاف و خلاف پیچیده را چه جنم حقیقت؟
تا تو حقارت خود نپذیری آغاز به بزرگ شدن نمیکنی. تا تو ندانی کمی، کودنی، کوچکی، عزم عظمت نمیکنی. سفیران از راهها گذشتهاند ای طفل نازپروردهی گهوارهنشین. تو خود را همانند ایشان مدان. تو نیز باید از راهها بگذری.
چه خبر عقلپرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خوابفروشان؟ خممحرابفروشان!
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟
لحظه؛ به این لحظه نباید رسید، یا اگر کس رسید باید تا تمام این لحظه تاب آورد و آتشش به جان بخرد. لحظهای بیمروّت، تابسوز، بیگدار، بیحد؛ لحظهی نارفیق حقیقت.
حلمی | هنر و معنویت
عیب جوید در جهان مرد دنی
کودکی شر، ناتوانی، کودنی
خود نبیند تا گلو غرق گنه
دور و نزدیکان همه در قعر چه
در درون ظلمت انسان غافل است
گرچه پندارد دقیق و عاقل است
لیکن این چاه دروغ و کبر و لاف
لاجَرَم بیرون زند جِرم گزاف
خود بشوید عالم از این مردگان
تا نفس گیرد زمانی یک جهان
بر دهان لافیان سیلی زند
غرّه را هم گور او خود میکند
این چنین پندی و خودخندی بسی
تا ته این درّه هر آن میرسی
وانگهی وقت مکافات عمل
گرچه خود پنداشتی شیر و عسل
لیکن آن جُرم گران را کارهاست
تا خلاص آیی تو را بسیارهاست
عالم عدل است و وقت بازگشت
صدهزاران رفت و شد در چار هشت
آجرآجر، روزروز و سالسال
بهر خود زندان بسازی حالحال
فقر و ویرانی و مرگ بیشمار
سرد و سوز و تلخ جان بیقرار
دوزخت خود ساختی پس شکوه چیست؟
شکوه کردن در جهنّم کودنیست!
کار کن بیوقفه وقت آب نیست
کار ورّاجی بس و محراب نیست
هر که را کُشتی کنونت میکُشد
این طناب از زیر تو تو میکِشد
چه غمی یک سال و گویی صدهزار
عاقبت تو صاف گردی از غبار
عاقبت دانی که از فکر هدر
از سخنهای خراب بیثمر
هیچ در ناید به جز بار گزاف
که تو خود برساختی زیر لحاف
پس بشد این داستان عشق ما
تو بدانی کمکمک زان عشق ما
عشق را ببینی که چون آدم کند
هر سری را پرزبانه کم کند
*
آتش حق بر زمین گردیده باد!
ای رفیقان جان حق رقصیده باد!
منجی حق در دل آیینه است
منجی حق این دل بیکینه است
فرد باید گشت و از خود قد کشید
وانگهی چون باد بر عالم وزید
تا نپاشد کاسه از باد شکست
هیچ جانی جان به جانآرا نبست
پس مبارک باد و خوش باد این عدم
تا رسد برکات بالا دم به دم
نوقدم طفلی درون تن نشست
کهنهدرسی بود و بس لطفی خجست