سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم
جامه‌ از صاعقه پوشیدم و زین افکندم
تاختم بر سر عالم ز سر عالم خویش
آنچه کژمژ به میان بود وزین افکندم

حلمی

خرقه‌ی وصل و مقامات زمین افکندم | رباعیات حلمی

۰

بیایید به عمق تابناک شب..

بیایید به عمق شب، به آن خرابه‌ها برویم. ای شب‌زندگان! ای بیداران روح! بیایید به عمق تابناک شب، به آن خرابه‌ها برویم، که از هر آبادی آبادتر است. من از خود عقب مانده‌ام، من از خودِ روح در تن جا مانده‌ام. بیایید با من، به عمق شب، به آن خرابه‌ها برویم.


در شب نور می‌بارد، آسمان می‌بارد، خدا می‌بارد. خدا می‌گوید جهانی نو بساز!‌ جهانی نو خیال کن و برآر! چشم در چشمان خدا دوخته؛ نه می‌سازم و نه برمی‌آرم، تنها جان می‌سپارم و جان می‌آرم.


ای شب‌زندگان!
ای بیداران روح!
بیایید به عمق تابناک شب،
به آن خرابه‌ها برویم.


حلمی |‌هنر و معنویت
بیایید به عمق شب.. | هنر و معنویت |‌ حلمی
۰

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر
ناز من هیچ مکش، عشوه‌ی من هیچ مخر
 
نفس روح کشم، خاک زمینم منما
جلوه‌ی یار کنم، تاب مداری منگر
 
مرگ را بی‌سببی هر دم و بی‌وعده زنم
ملک‌الموت غلامم دم هر شام و سحر
 
ساغرم جام جهان، خانه‌ی من میکده‌هاست
سوی من هیچ میا، در پی من هیچ مپر
 
ساقی ار نام دهد از دم پیمانه مرا
الفت باده چنین است، چه داری تو خبر
 
طالع از صوت نکو شد که چنین رقصان است
حرص پیمانه مزن، هی طمع بخت مبر
  
حلمی از راه دگر آمده، زو هیچ مپرس
رود از راه دگر آمده از راه دگر

بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر | غزلیات حلمی

۰

باید عشق به جا آورده شود

باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه می‌خواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری. 


جهان از کف دست چون دود بر می‌خیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است. 


من شناس نمی‌شناسم. خاص نمی‌شناسم و عام نمی‌دانم. تنها آن به‌خود‌تپیده می‌دانم که از خویش فرو ریخته است. 


در خرابات می‌گذرم، از میان این دنیای خراب. انسان نمی‌خواهم، انسانِ برای خود. خدا می‌خواهم، هنر می‌خواهم، خلقت می‌خواهم. انسان را برای خدا، برای خلقت می‌خواهم. چرا که بر زمین پست باید عشق به جا آورده شود.


حلمی | هنر و معنویت

عشق این‌چنین کار می‌کند | هنر و معنویت | حلمی

۰

در عشق تو فروتنم

در عشق تو فروتنم، طلب مقامم نیست، هوای عامم نیست. در عشق تو خاموشم، شبم، عاشقم، کشتی‌ام، قایق‌ام. می‌برم و باز می‌گردانم. نفس خامم نیست.


نفس آتشین است، به درون می‌رود سینه می‌سوزاند و به برون حکومت‌ها واژگون می‌کند و بر می‌آرد. یکی دلّه می‌خواهد بماند، من ذلّه می‌گویم نه؛ وقت رفتن است. هر چند به جان دوستت می‌دارم.


ای به‌جان‌دوست‌داشته‌شدگان! وقت رفتن است. می‌بوسمتان و به حق وا می‌سپارمتان.


و هنر شما این است؛ 
وقت وداع، خاموشی، 
وقت آمدن، سپاس. 


حلمی | هنر و معنویت

در عشق تو فروتنم | هنر و معنویت | حلمی

۰

باید دوباره خدایی کنم

باید دوباره به خلق‌کردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعه‌ها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.


باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منم‌منم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشه‌ی خدا تا سحر برخیزم.


امشب بمیرم و سحر به پا خیزم. 


حلمی | هنر و معنویت

باید دوباره خدایی کنم | هنر و معنویت | حلمی

۰

بی‌صنم؛ سرگشته در جهان پست

The Tower by Jake Baddeley
لب نمی‌گنجد که حقیقت بگوید. جان نمی‌جنبد که به حقیقت جامه پوشاند. چرا که آن لبها که عمری به حروف عبث جنبیده را چه صنم به حقیقت؟ چرا که آن جانی را که به بطالت و اندوختن و حسرت و لاف و خلاف پیچیده را چه جنم حقیقت؟ 


بی‌جنم در درون مرزها زندانی‌ست. بی‌جنم را چه به پرواز؟ چه به آموختن؟ بی‌صنم را چه به کار، بار، دیدار یار؟


هنرنیاموخته چه کند جز اوهام وصال؟ موسیقی‌نشنیده چه بشنود جز ناله‌های حشیشی؟ آن بانگ‌ها نشنود جان بنگ‌زن. هنر را چه صنم با بنگیان و بنگیان را چه جنم هنر؟ 


حق ورا که به بزرگی خوانده و وی خود را به کوچکی می پسندد چه کند؟ هیچ، سرگشته در جهان پست به خود وانهدش تا کمان رنج کشد و عیار عشق یابد.


ما این رنج‌ها باید بکشیم،
این رنج‌ها گنج‌های فردایند.


حلمی | هنر و معنویت

موسیقی: Vivaldi - Vinta à piè d'un dolce affetto
۰

صفات باید سوزاند؛ هنر روح

تا تو حقارت خود نپذیری آغاز به بزرگ شدن نمی‌کنی. تا تو ندانی کمی، کودنی، کوچکی، عزم عظمت نمی‌کنی. سفیران از راهها گذشته‌اند ای طفل نازپرورده‌ی گهواره‌نشین. تو خود را همانند ایشان مدان. تو نیز باید از راهها بگذری.


اوهام همانند می‌کند. می‌گوید من نیز چون او رفته‌ام. نه، تو هیچ نرفته‎ای. تو به سراب یازیده‌ای، تو سرابِ رفتن کرده‌ای. چرا که کبر، چرا که حسد، رفتن نمی‌داند، ماندن می‌داند و ثبات می‌داند، بر آنچه که نیست. 


کودن، قیاس می‌کند. فاسد، خود تمیز می‌داند. ثابت، خود به حرکت می‌پندارد. این‌ها صفت‌اند. صفات باید سوزاند. هنر روح این است.


حلمی | هنر و معنویت
صفات باید سوزاند | هنر روح | هنر و معنویت | حلمی
۰

کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟

چه خبر عقل‌پرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خواب‌فروشان؟ خم‌‌محراب‌فروشان!
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟

حلمی
چه خبر عقل‌پرستان؟ به سر بام رسیدید؟ | رباعیات حلمی


۰

لحظه‌ی نارفیق حقیقت

لحظه؛ به این لحظه نباید رسید، یا اگر کس رسید باید تا تمام این لحظه تاب آورد و آتشش به جان بخرد. لحظه‌‌ای بی‌مروّت، تاب‌سوز، بی‌گدار، بی‌حد؛ لحظه‌ی نارفیق حقیقت. 


حلمی | هنر و معنویت

لحظه‌ی نارفیق حقیقت | هنر و معنویت | حلمی

۰

عیب جوید در جهان مرد دنی

عیب جوید در جهان مرد دنی
کودکی شر، ناتوانی، کودنی


خود نبیند تا گلو غرق گنه
دور و نزدیکان همه در قعر چه 


در درون ظلمت انسان غافل است
گرچه پندارد دقیق و عاقل است


لیکن این چاه دروغ و کبر و لاف
لاجَرَم بیرون زند جِرم گزاف


خود بشوید عالم از این مردگان
تا نفس گیرد زمانی یک جهان


بر دهان لافیان سیلی زند
غرّه را هم گور او خود می‌کند


این چنین پندی و خودخندی بسی
تا ته این درّه هر آن می‌رسی


وانگهی وقت مکافات عمل
گرچه خود پنداشتی شیر و عسل


لیکن آن جُرم گران را کارهاست
تا خلاص آیی تو را بسیارهاست


عالم عدل است و وقت بازگشت
صدهزاران رفت و شد در چار هشت


آجرآجر، روزروز و سال‌سال
بهر خود زندان بسازی حال‌‌حال


فقر و ویرانی و مرگ بی‌شمار
سرد و سوز و تلخ جان بی‌قرار


دوزخت خود ساختی پس شکوه چیست؟
شکوه کردن در جهنّم کودنیست!


کار کن بی‌وقفه وقت آب نیست
کار ورّاجی بس و محراب نیست


هر که را کُشتی کنونت می‌کُشد
این طناب از زیر تو تو می‌کِشد


چه غمی یک سال و گویی صدهزار
عاقبت تو صاف گردی از غبار


عاقبت دانی که از فکر هدر
از سخن‌های خراب بی‌ثمر


هیچ در ناید به جز بار گزاف
که تو خود برساختی زیر لحاف


پس بشد این داستان عشق ما
تو بدانی کم‌کمک زان عشق ما


عشق را ببینی که چون آدم کند
هر سری را پرزبانه کم کند


*


آتش حق بر زمین گردیده باد!
ای رفیقان جان حق رقصیده باد!


منجی حق در دل آیینه است
منجی حق این دل بی‌کینه است


فرد باید گشت و از خود قد کشید
وانگهی چون باد بر عالم وزید


تا نپاشد کاسه از باد شکست
هیچ جانی جان به جان‌آرا نبست


پس مبارک باد و خوش باد این عدم
تا رسد برکات بالا دم به دم


نوقدم طفلی درون تن نشست
کهنه‌درسی بود و بس لطفی خجست


حلمی

عیب جوید در جهان مرد دنی | مثنوی | حلمی

۰

نسق کشیدن؛ یک از دو

حقیقت سخت است، بیانش سخت‌تر. بیان حقیقت، عمل به حقیقت است.

کتمان آسان است، دروغ آسان است، لاف آسان است و حرف آسان است. حرف را تا به عمل آوردن سخت است. کوه بر کاغذ نقش است، کوه بر زمین حقیقت است. این حقیقت سخت است.

سر در برف فرو می‌کنید و نمی‌بینید. گوشها پنبه می‌کنید و نمی‌شنوید. لیکن سخن می‌رانید چون دیوانگان ملول. قطع از خویش و قطع از عالم. پس فرو ریختن رواست. 

گفت کجاست و به چه کار آید؟ حرف چیست و حرف کجاست؟ باد هواست. علم چیست و فکر چیست و کلمه چه کند، چون بر صحنه تن‌نمایی کند و ریش و عبا بنماید. مفت و کذاست. 

من اینها نمی‌دانم. بر زمین چنین سران نمی‌دانم. حکمشان می‌رانم، پاداششان می‌دهم و شلّاقشان می‌زنم. چون عقل یکی نمی‌داند و دویی می‌پسندد. پس در یک دو می‌رانم و نسق یک از دو بر می‌کشم، چنانکه عرق ناب از کشمش ورمالیده.

حلمی | هنر و معنویت
حقیقت سخت است | هنر و معنویت | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان