سه شنبه ۲۲ آبان ۰۳
ای آنکه دانی میروی، در بینشانی میروی
بر هیچچیزی بستهای، در بیکرانی میروی
اسباب را وقعی منه! این خوابها را وارهان!
برجَسته بر دوش جهان در بیزمانی میروی
چون میفشانی رُستهای، چون مینمایی جُستهای
چون میرهانی میرهی، چون میرسانی میروی
بس حقگزاران سالها گمگشتهی تمثالها
تو خاصه در بیصورتی چون بیگمانی میروی
بتراش روی یارها ای از همه بیزارها
این کار، کارِ کارها را چون بدانی میروی
بنواز صوتِ مست را تا بشکند بنبست را
جانِ فرازوپست را چون میکشانی میروی
این کودکان گِردِ تو خوش از لایلایی خفتهاند
بیدار را پندارکُش چون میدرانی میروی
زیر و زِبَر چون بنگری هر دو به چشم آذری
هر دو یکیاند و به جان چون نیک خوانی میروی
حلمی به دِیر اخگران در بزمگاه لامکان
چون پارهها از جان خود بس برجهانی میروی