در آستانه ی آسمان نو، که دیگر جان راه نمی برد، چشم نمی بیند و گوش جز همهمه ای مهیب نمی شنود -گویی که هیچ در هیچ تابیده و گویی که هرگز هیچ راهی نیامده ام- صدایی مهیب که می دانم جز عشق نیست و عشق همین است، می گوید: برخیز و قدم در راه نو بگذار و تمام دیروز را به فراموشی بسپار!
و من نمی دانم که چه در پیش است و به چه سان تمام آنچه با ذرّه ذرّه ی خون و استخوان خویش کاشته ام و با روح برآورده ام تا روزی بار شادی و آزادی دهد، به خود رها کنم. و هنوز من سر پنجه می اندازم و پا پس می کشم و به جان نعره می دارم. به فلک خون می پاشم و خداوندگارم می خندد. در خود می پیچم و در زلف کائنات از ابدیتی تا ابدیتی تاب می خورم. و من نمی دانم که این منم، این یار است و یا خداست! پس فروتنانه می گویم: ای سلطان لامکان! این تویی و همه چیز تنها تویی و از آن توست. این خسته در خویش ببلع، و همه کاشته ها و داشته ها از او بگیر. چرا که جز تو سرمنزل نیست و همه ی آن گام ها، جز برای به منزل تو رسیدن نبود.
پس خویش رها می کنم و همه ی آنچه که بوده ام، و همه ی آنچه که کرده ام و جان به منزل و راه و زبان نو می گشایم. دروازه گشوده می شود و من از آستان می گذرم. و دیگر نمی دانم دروازه چیست، آستان کدام است و خداوندگار مرا به چه خوانده است و بر من چه خواهد راند. عبور می کنم و حتّی عبور نیز واژه ای بی معناست. چرا که در می یابم من خود راه بوده ام و من خود عبورم و همه چیز در من بوده است و حالی همه چیز در من می گذرد.
وامی رهم، وامی رهم از هر چه بوده ام، از سرزمینم، از مردمانم، از رویاهایم، از تمام قاره ها و آبها، از ضربات غول افکن شمشیرم در نبردهای خاموشم، از سپر برافراشتن های لرزه افکنم و از رقص زخمه و مضرابهایم در بیغوله های بی موسیقی و از تمام حماسه های آسمانی ام و هر چه مرا بر خویش زنجیر کرده وا می رهم. و آزادی را نیز به خود وا می نهم و شعف را نیز به خود وا می نهم، و یار را و دم را و همه ی سرمایه ی عدم را نیز به خود وا می نهم. زمان رفتن است و خود را بر همه ی آنچه که به سویم در هجوم است - پیش از آنکه ویرانم کند و بندبند وجودم بر باد دهد- دیوانه وار می افکنم.
حلمی | کتاب لامکان