او را که هزاره ها در غفلت و خواب خوش جهل غلتیده، تنها با یک نگاه می توان بیدار کرد. آن گاه بتان فرو می ریزند، رنج تنوره می کشد و اخگران تابناک بیداری هر سو، بر سر و شانه ها، بر پرده ی منزّه چشمان، و بر فراز خانه ها و خوابها و بیداریها، به رقص می خیزند. نخستین پرده ی آگاهی، با نخستین شلّاق درد فرو می افتد، خنده های دروغین می خشکند، تمام معاهدات صلح روح با نفس خویش، بند به بند بر آتش می شنوند و زبانه ها! زبانه ها! همه سو زبانه های اشتیاق، همه سو درد، در تک تک رگان و مویرگان جان؛ شعف! باید به خانه بازگردم!
باری، نخست دیوانگی. نخست، شوریدن بر خویش؛ انقلاب انقلاب ها. نخست آتش، آنگاه آب. نخست درد، آنگاه خنده. روح می گوید باید که همه ی کتابها و همه حروف مشابه، و همه ی آنها که چون پروردگار من سخن می گویند، همه ی آن جاعلان، همه ی آن متوّهمان بیداری و در خواب عمیق جهل، همه شان را ورق به ورق، و صحنه به صحنه، باید در خویش بسوزانم. باید از آرامش التقاط، از وهم وصال و از ربطهای بی ربط برخیزم. باید درختان تناور هجران را ریشه به ریشه و برگ به برگ، در جان خویش برآورم. باید بسوزم، چنان ژرف، که ژرفا از من به هراس افتد و چنان بگریم زار در آرزوی وصال، که زمین فلک زده، لختی درنگ کند!
ای مردگان! ای شوربختان در خویش تپیده! از خویش برخیزید و از اوهامات وصال، که این وصل ها با نفس است. بر شیطان بشورید، بر ابلیس اذهان تنابیده ی خویش. از خویش جدا شوید، و بهر نبردی شگرف، شمشیرهای روح آماده کنید و سپرها از هر سو بر خود بیاویزید! عشق شما را به خود فراخوانده است و این بی شکّ حماسه ایست و این بی شکّ بانگ رویارویی ست و غریو آشنای خدایان است.
پس با خویش می گویم: «ای جنازه! از خویش برخیز و قدم در راه بگذار. بساط آه در هم بپیچ و چون شعله ها بخیز! تا ماه جز ماهی نمانده. بشتاب!»
حلمی | کتاب لامکان