عشق می خیزد در جانم کرانه ای دیگر بگیرد. آسمان را ببین! عزم کرده رویی دیگر از تو در من کند. حرف را ببین! جان می دهد و نمی تواند این پرده بیندازد. دست را ببین، که تو حکمش کردی بنویسد؛ دست از تو، حکم از تو، نوشتن از تو. خود را ببین، که چگونه در من خود را به تماشا نشسته ای، و چگونه در من خود را به پروازی.
و بخیزید ای بازهای روح از شانه هایم، و بجنبید ای واژگان عشق و از بطن خدا بیرون بریزید! و بجوشید ای چشمه های تازه جوشیده از آسمانهای صدا! و گسسته شوید ای ریسمانها، و فرو ریزید از سر و دست و جان و چشمانم، که شب از شب گذشته، و در آسمانی نو زاده شده است.
و ای روز تو امروز، نوروزی، و ای شب، تو دیگر حتّی به نام، در میانه نیستی. و ای جهان، زین لحظه مرا به نام دیگر بخوان، چرا که من باز مرده ام و باز از خاکستر خویش برخاسته ام. مرا به نام او بخوان!
حلمی | کتاب لامکان