جمعه ۹ آذر ۹۷
امتناعی ست مرا از روش جلوه گری
خود ندانم که چه است این سبب بی خبری
دوش دلبر ز رخی گشت و نهانم بگرفت
آمد او از دری و رفت به ناگه ز دری
شاهد مردن خویشم که بدین گونه خوشم
چه نشاطی به میان است و چه پنهان ظفری
دیرگاهی ست که من دست ز جان می شویم
تا برانم ز دلم شائبه ی خیره سری
عاقلان هر دمی از صورت خود می گویند
سیرتی هست مرا از همه اوهام بری
معبد باختر از شیوه ی نه گانه رود
هشت دردانه به ناگه بنماید نظری
شهر نادیده به حکم ازلی خاموش است
لیک پرغلغله از دسته ی پاکان و پری
گر بخواهی که به یک جلوه تو را راه دهند
باید از جامه رها گردی و از جان گذری
وطن روح بیا تا که وصالت بدهند
حلمیا زین وطن خاک تو راهی نبری