غزل ۲۲۳.
چه حلقه های بی ثمر تو را به دار می کشد
بیا به حلقه ی خدای که دست یار می کشد
نه رهگذار عشق که بیا و جان عشق باش
بیا که حقّ حی تو را بدان دیار می کشد
تو حرف دیگران زنی به دیگران و سایه ای
حریف حرفه ای نه ای که از تو کار می کشد
قلم شکست و جان گرفت، قلمروی بیان گرفت
عنان کشید و خوان گرفت، خوشم به دار می کشد
رسید وصل تازه ای، درون یکی برون یکی
بکشت جان و جان نو به روزگار می کشد
زمانه ای غریب نیست، غریب حال آدمی ست
که بر درخت روحسار نشسته قار می کشد
به خانه ام رسید و خفت امام جمعه مست مست
خوش است حال عاشقی که انتظار می کشد
زبان عشق بسته است مگر به اذن دوست که
گدای خودفروش را به بند و دار می کشد
اگر چه مدّعی بسی ست، یکی ست قطب عشق و بس
هم او که چشم وحشی اش ز جان دمار می کشد
جهات عشق مشکل است، کسی رسد که جان دهد
وگرنه کار او ز نو به هشت و چار می کشد
خموش حلمیا! خموش! پیاله ای بگیر و نوش
که کار خامشان روح به اشتهار می کشد
خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ؛ اینجا.