بتکان غبار شب را که جهات صبح گیری
برو و بمیر از خود که حیات صبح گیری
برو سوی مرگ بازان، به جهان روح تازان
که ز جام سرفرازان درجات صبح گیری
حلمی
بتکان غبار شب را که جهات صبح گیری
برو و بمیر از خود که حیات صبح گیری
برو سوی مرگ بازان، به جهان روح تازان
که ز جام سرفرازان درجات صبح گیری
حلمی
در وادی روح، کار دل، باریدن
غوغای جهان به چشم رویا دیدن
خیر و شر عالم همه یکسان هِشتن
در هر خبری دست خدا یابیدن
حلمی
تو را گویم یک از اسرار دیرین
که دریابی نهایت کار دیرین
به آخر می رسد اعصار غیبت
چو بینی چهره ی آن یار دیرین
تو غایب از خودی، حاضر شو ای دل
که پیدایت کند دلدار دیرین
مگو عصر ظهور و عصر غیبت
بگو من گمره اعصار دیرین
بگو من غایبی در جهل بسیار
بگو من سایه ای در غار دیرین
زبان از لغو خود دیگر فروبند
که برپایت کند هشیار دیرین
چنین غم مردگی ها از تو خیزد
غم تو نیست در غمخوار دیرین
خدا را با غموران هیچ ره نیست
برون کن از دل این اطوار دیرین
درون پرده با حلمی چو رقصید
رها شد خلقی از آوار دیرین
:ای روح! چه می کنی نیمه شبان در خموشی بلندآوازه ی خویش؟
:می گردم به جستجوی زهدانی، تا نور بزایم و موسیقی برقصانم. می گردم به خوابها، می گردم بر آبها و اقیانوسها و بر آن چشمه سارها که آدمی هرگز ندید و می زایم رویاها و خیالها و در میدان های نور با بیدارها آستین می افشانم و جام می گردانم و در میدان های خون با سربازها در آتش ها می تپم و روح می گیرم و روح می گردانم. و می گردم به جستجوی دریچه ها، من فرشته ی شعف، من پیغمبر شادکامی، و دروازگان غم می بندم و جهان تا بهشتها بالاتر می کشم. هر شبان تا سپیده در معابد عشق می رقصم و در مجلس اوراق نورانی با عارفان دیرباز پیمان تازه می کنم و با پیغمبران کهن از امّت هاشان داستان ها می گویم و رازها با ایشان تازه می گردانم و آن گاه چون نخستین پرتوی صبح سقف فلک شکافت با آفتاب باز می گردم و چون لبخند بر صورت عاشقان می شکفم.
حلمی | کتاب لامکان
در راه حقیقت تو دمادم برخیز
از شادی بیهوده و از غم برخیز
تا معرفتی که نیست جز بی خویشی
از باور بند و بند عالم برخیز
حلمی
من و یار و گفتگوی وصال
که به اندازه شد سبوی وصال
تو و زهد و وهم ایمانی
من و باده و گلوی وصال
باز هم شانه های پنهانی
پا به پا، مو به موی وصال
همه را بی تو روی دجّال است
آدمی برده آبروی وصال
زنده باد آن که چو باد رود
کو به کو به جستجوی وصال
گفت حلمی از عشق و باطل شد
سجده ی عقل با وضوی وصال
افتان همی روم زان جوی مشکسار
خیزان دمی دگر زان جذبه های یار
یارم چو ماهتاب، من رود کهنه ام
بینم چو روی او می خیزم از غبار
شهزاده بوده ام در آسمان عشق
اینک یکی سوار بر چرخ هشت و چار
دیری ست گفته ام شرح دیار خویش
مستان و سرخوشان زان چهچه هزار
دوش آمد از نهان سوی خیال من
آخر شد عاقبت دوران انتظار
زان بانگ نیمه شب گفتا که هست شو
برخیز و پاره کن این چرت روزگار
پنهان چه می روی، گاه دمیدن است
بیرون شو عاقبت زین قاب استتار
خامش بُدی و حال روز تو آمده ست
خورشید نو دمید وین بخت آشکار
پیمانه گیر و خوان از راه جاودان
ره زن بر آسمان زین جام افتخار
حلمی غزل بگو، این عرصه تنگ نیست
من راز گفته ام، تو قافیه ببار
چون عارف سالک از بلندنای روح خود آواز عشق سر می کند جهان به هستی خویش ادامه می دهد، می تپد و در خروشی خاموش از چشم نااهلان و نامحرمان اسرار الهی پیچیده در قبای آن سرّ اعظم پیش می رود.
به خود گفتم منویسم و میالایم قلم خویش به نثر که جز شعر نیست کلام حقّ. نهیب برآمد بنویس که نه این تو که می نویسی که منم سراپا حقّ.
از خویش غایب شدم، خاموش بودم، روشن شدم، تنها بودم، همراه شدم، راه شدم، نور شدم، صدا شدم، دوست شدم و دوست نوشت و داستان آغاز شد.
پیش از این غوغای پنهان داشتم
هر چه بودم آه سامان داشتم
بعد از این جان من و جان شما
کی کجا من جز شما جان داشتم
حلمی | کتاب روح
سخن از ساحت آن ماه خیزد
چه گویم من، سخن از شاه خیزد
چنان بشنو که گویی دوست گوید
چنان می رو که گویی راه خیزد
حلمی
خفتگان در حجابها گم شده اند، عشق را گم کرده اند، خدا را گم کرده اند. خود را از خود پوشانده اند، خود را از خدا پوشانده اند. حال آنکه با نفس خویش بی پرده اند، با خشم بی پرده اند، با حسرت و حسد و نفاق بی پرده اند. آن متجاوزان ایشان را هر شب و روز ایستانده و خوابانده و در روشنی روز و در تاریکی شب می درند و آن متجاوزان ایشان را در حجابهای نفس می درند و این خفتگان با نقاب ها می رقصند و در حجابها گم شده اند و با درندگان خویش خو کرده اند.
ای گمشدگان! پیدا شوید و بر متجاوزان خویش قیام کنید. ای آدمی! ای بدبخت! با نفس خویش بجنگ، با آن که در هنگام سجود بر شانه هایت چون اژدها شعله کش است و تو می پنداری خلق را به راه می آوری و شیطان قهقهه می زند و به خدا می گوید که من این را به راه خود آورده ام و این کار من می کند و می پندارد کار تو می کند و این عهد من است که به جا آورده ام، پس من با تو استوار بوده ام، حال آن که این آدمی، این منافق، به نام تو کار مرا می کند، پس تو باخته ای.
و خداوند سخن نمی گوید و انسان را در جهل خویش و در حجابهای ظلمانی خویش و با شیاطین خویش تنها می گذارد تا دریده شود، تا از بیرون و درون، و در همه سو با حجابهایش برقصد، بخندد و خوش باشد و دیگران را نیز دعوت کند به جهالت خونبار خویش و هرگز نفهمد که منظور از حجابها چه بوده است و هرگز از اشارتها برنخیزد و عزم ماه و معنا نکند و هرگز از آیه ها و نشانه ها دروازه ها نگشاید و بر خاک پست قدم از قدم برندارد و عزم آسمانها نکند.
ای آدمی! بیدار شو
ای احمق! با نفس خود بجنگ.
حلمی | کتاب لامکان
با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم
گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم
گه نوش گیرم از ملک زان ساغر پندارکُش
گه قسمت از جام ازل با مردم نادان کنم
زان پرده های نقش نقش هم بگذرم دیوانه وار
آن دگر اسرار را از خویش و تن پنهان کنم
در خویش بنشینم دمی در بارگاه روشنی
جام خموشی برکشم تا خویش را پرّان کنم
صد قصّه گویم زان دم رخشان همه افلاک را
صد کهکشان گریان کنم، صد کهکشان خندان کنم
مِی بانگ جانان بر زنم سوی همه پندارها
زان ریشه ی افروخته اندیشه ها عریان کنم
نامت برم تا عشق را افسانه ها یاد آورم
از نام زرّینت دلا هم عشق را رقصان کنم
ساقی کجا آن باده ات تا گوش پنهان وا کند
زان موسقی پرده سوز هر خانه ای ویران کنم
سوی تو گیرم نازناز بت های دیرین بشکنم
عشق است نامم حلمیا آیم تو را بریان کنم