ای که با من می پری ای ماه بی پروای من
در بدن در فکر تو، هم با تو اینجا بی بدن
ای درون جنگ ها معنای صلح راستین
ای درون صلح ها معنای جنگ تن به تن
حلمی
ای که با من می پری ای ماه بی پروای من
در بدن در فکر تو، هم با تو اینجا بی بدن
ای درون جنگ ها معنای صلح راستین
ای درون صلح ها معنای جنگ تن به تن
حلمی
این سخن که آدمی همچو لوحی سفید به دنیا می آید، چه سخنی سرتاپا خطا! حقیقت این است که آدمی همچو لوحی سرتاپا سیاه به دنیا می آید. هنر این است که سفید از دنیا رود.
حلمی
باز با ما نوبت غربال شد
حال را جُستیم و ما را حال شد
ما بسی شاهان ز تخت انداختیم
تا که لامی از پس یک دال شد
حال از نو کاخ های سست عقل
در خطر از گردش یک خال شد
یک خسی دی سال چون بر آب رفت
خلقتی بی منّتی خوشحال شد
پای این سگ مصلحان زورگیر
کم کمَک شایسته ی خلخال شد
عشق مه گسترد و دیگر باک نیست
غسل مِی کردیم و دل غسّال شد
مست باید کرد و باید رَست خوش
از زمینی که خُم اطفال شد
این همه آتش که نونو داشت عشق
در گلوی سرخ حلمی بال شد
باز بیا تا که قیامت کنیم
روح بنوشیم و سلامت کنیم
وقت سحر باده ی بالا زنیم
تا سر شب، عقل، ملامت کنیم
حلمی
بسته شد راهی و راهی باز شد
عاقبت دور نویی آغاز شد
عقل در بی چیزی اش اقرار کرد
کم مینگار آنچه که ابراز شد
در نهان دیوانه ای درویش گفت
نوبت عشق تمدّن ساز شد
من نرانم این سخن های شگفت
مر زبان در کام من طنّاز شد
دوش دیدم چنگ های دل نواز
در میان ما طرب انداز شد
سرفرازی همچو حلمی خواستی
لاجرم باید چو وی سرباز شد
مخاطبی کلام حقّ یک دلیری می خواهد. آن کس که با حقیقت مواجه است می داند که این کتاب را برای گدایی نگشوده است که چیزی دستش را بگیرد و اینجا به تأیید و تکذیب نیامده و دیگر او طفل اثبات و انکار نیست که به چیزی دلخوش و دل آزرده گردد، بلکه آمده تا چیزی یاد بگیرد و به خود و دیگری بیاموزد، که اگر غیر این باشد و کس با دلی مکدّر از کینه ها و جبهه داری ها و دوستداری ها با کلمه مواجه شود و از کلمه رو برگرداند، کلمه نیز تا قرنها و چه بسا هزاره ها از او رو برگردانَد و بر گوش ها و چشم های او مهر زده خواهد شد تا از آن چه که امروز است کرتر شود و در کوری خود استوارتر گردد تا آن روز که از پس بسیار مرگها و مرارتها شنوایی و بینایی خویش از نو به خون و عرق جان به کف آورد و از نو در سویی و کویی دیگر با کلمه مواجه گردد.
- بارها گفته شده و باز خواهم گفت: پیش از آن که قلم در دستان خویش بچرخانید بسیار بخوانید، بیش از آن که زبان لقّ در کام بگردانید بسیار گوش کنید، بسیار ببینید، پیش از آن که بپندارید وقت نگاشتن و وقت ساختن و برافراشتن است ابتدا عمرها در خود بتپید و با خویشتن بیامیزید و سپس سر بر کنید و بیرون روید و با جهان و مردمانش بیامیزید و بمیرید و برخیزید و دوباره و هزارباره بمیرید و برخیزید و ببینید و بشنوید و بخوانید، آن گاه اندک اندک زمان شایستگی ست.-
این سخن عشق است و عاشقان دلیر مردان و زنان روزگاران اند، آنها که به مردی و زنی شان بسنده نیست و در خود «روح» را جوییده اند و اگر هنوز نیابیده اند می دانند که روح چیست و بدان دیار رهسپارند. آنان که با شعر و قصّه دلخوش نیستند که در این وادی این نیز نیست، چرا که شاعران و قصّه پردازان نیز از اقالیم حسّ بیدار و آگاهی های روشن اند که در این اقالیم دیربازی ست از ایشان نیز هیچ خبر نیست، جز مشتی کابوس گرد ظلمات بی انتها.
پس سخن این است، آیا چند تنی به جدّ در هر زمان عزم کلمه می کنند؟ اگر آری، بسنده است و این کتاب ها گشوده می شود و کلمات با قلب ها سخن می گویند وگرنه گشوده نیز بشود همچون دیوان عارفان شاعر و مولایان هر زمان روخوانی بشود و خوانده نشود و با آن عشوه های صوفیانه پرداخته بشود و ناکسان بدان خودفروشی ها و مزدوری ها کنند و سایه وار و نامجو با عواطف زار و عقل کج مزوّر خود بر آن بیاویزند و کس به عمق ها سر نکشد و در آبها غوطه نزند و در آتشها سر نبرد، نام آب و آتش هیچ جانی دلداده نکند.
و اینجا بسیار صحنه ها و نمایش هاست از صوفیان تن و زلف و نما و بسیار چهره های غم آلود و سگرمه های درهم و یا خنده های دروغین و شعف های سراپا جعلین. و اینجا دیار نعلین هاست، حال آن که در جیب ها، سکّه های طلا. آه ای دوستان، رازها رو می کشند از مردمان ریا و روزها تا شب و شبان تا سحرگاه از روح طفره می روند. - پس با خود می گویند کجایند آن رازها و پاسخ این است: آنجا که شما نیستید.-
آه ای دوستان در خود جستجو کنید و خود را جستجو کنید و آن نام ها را بیابید که با آنها این جامه هاتان خلق کرده اند و از همه جامه ها و تن ها و اسم ها و صورت ها بگذرید و بگذرید از آیه ها و آرایه ها و از این خاک ها سر بیرون کنید و در روح خویش را بازیابید و مخاطب کلمات خویش باشید. آنگاه تلخی این حرفها بر شما چون شهد و شکر خواهد شد.
سید نوید حلمی
کتاب لامکان
دمادم نو بگویم نو بجویم
برانم کهنه ها تا نو بپویم
مرا با کهنه جویان هیچ ره نیست
که ره نو باشد و من نو بگویم
حلمی
خودشناسی جنبشی بی یار نیست
این یکی حرف خطابردار نیست
یار را می جو و در خود سیر کن
سیر جان بی یار جز اطوار نیست
حلمی
گفت باید دید و ببریدند باز
در درون خواب خوابیدند باز
کودک وهم خودند و راه را
خواستند و آه بازیدند باز
جملگی عشق تو در ابراز شد
از چه ایشان جمله ترسیدند باز؟
ناخدایا خیر و شرّ را پار نیست
هر دوشان یک جبّه پوشیدند باز
صحبت عشق است و خلق از عشق پاک
همچو خاک و پوکه پاشیدند باز
گفت باید رفت و بنشستند خوش
وقت بنشستن به تقلیدند باز
وقت برجستن به گاه روشنی
جملگی در شکّ و تردیدند باز
از نویی آواز سر دادیم و لیک
کهنه ی ویرانه بوسیدند باز
رو رو حلمی بی سبب دل خوش مکن
خلقتی با خویش ترشیدند باز
چه یک فرد و چه یک نظام آگاهی، باید خود را با حقیقت منطبق کند و با آن پیوندهای شایسته ی خود را برقرار کند، وگرنه فرو می ریزد. اوهام و خیالات کودکانه این است و کار بچّگان این است که حقیقت را بر مبنای آررزوهای شخصی و اوهامات خود نقش می زنند و برای این کار هزار دلیل می تراشند و بر مبنای دلایل من در آوردی هستی خود را بنا می کنند. خب این یک هستی من در آوردی است و حقیقت کاری به بلندی و بالایی یک بنای کژمژ نااستوار ندارد و این به یک باد فرو می ریزد.
روح بر مدار عقاید و آرزوها نمی گردد و آرزومندی، آزمندی ست. روح بر مدار عشق می گردد و عشق بی آرزویی، بی عقیدگی ست. - آنچه را که ماورای عقل است با عقیده و آز و آرزو چه کار؟- وقتی زمان شکوفایی فرا رسد، آن کس که توان فراموش کردن دوران نهفتگی و جنینی خویش را دارد به پیش خواهد رفت. آن کس که با آفتاب بتواند عشق بازی کند به پیش خواهد تاخت. وگرنه خاک عشق بستر بی شمار ناتوانانی ست که در هنگام ملاقات با خورشید از خویش و آزمندی هاشان دم زدند.
ادّعا، خاک شدنی ست و هر آن چه که استوار به نظر می رسد در پیشگاه عشق چون خاشاک فرو خواهد ریخت. در پیشگاه عشق، چون زمان سر بر آوردن شد، باید تمام گوش بود و تمام جان پذیرا. چرا که زین پس عشق چنان صحنه هایی بر پا کند که پیش از این به خیال نیز در نیامده است. پس یا عشق را بگزینید تا باقی بمانید و رشد کنید یا بر هر آنچه هستید و بدان سخت معتقدید پافشاری کنید تا دود شوید و به هوا روید.
سید نوید حلمی
کتاب لامکان
عشق یعنی آن چنان دل داشتن
که سر از کاشانه در گِل داشتن
گفت با من ترک این خُمخانه کن
نیست از من، حکم، مشکل داشتن
حلمی
تغییر از مشاهده ی بی تبعیض برمی خیزد. این خیلی مهّم است که دیدن صحیح یک چشم انداز خودش به معنی تغییر آن چشم انداز است. این مشاهده کار روح و حاصل مراقبه است. چرا که روح می بیند و چون می بیند آگاهی حاصل شده است. پس دیدن همان آگاه شدن است و آگاه شدن همان تغییر. مختصر این که «مشاهده، تغییر است.»
محتویات یک ظرف از خیر و شرّ و خوب و بد و ذرّات توأمان، که همه توأمان هم اند، نمی توانند بر هم خرده گیرند، هرچند که هماره چنین کنند. چرا که اینها همه با هم اند و اگر درستکارند با هم اند و اگر خطاکارند با هم اند و از هم اند. بنابراین آنجا که همه چیز از هم و با هم است، خرده گیری و انتقاد و عیب جویی همه از خودشان است. چرا کلّیت یک ظرف هویت آن است. بنابراین آنها که درون یک ظرف اند نمی توانند ببینند و چون نمی توانند ببینند نمی توانند تغییر کنند. تغییر حاصل کار مشاهده گران روح و بینایان معنوی ست، هر چند که ایشان نیز به ظاهر کاری انجام نمی دهند، امّا همواره آنچه که به چشم نمی آید مهمّ تر از همه ی آن چیزهایی ست که بر صحنه است.
پس بر شما دانایان حجّت این است که از خود و از ظرف خود اوج گیرید و ببینید و چون ببینید آگاهی از مجرای شما جاری می شود و همه چیز بی آنکه حتی ذرّه ای بخواهید از مجرای جان شما تغییر می کند. چشم منیر خود را بگشایید.
حلمی | کتاب لامکان