در پرده پریان سرودخوانند. عالم از آواها پر است. این آوازها گوش کن. این موسیقی ها بشنو.
حلمی | کتاب روح
در پرده پریان سرودخوانند. عالم از آواها پر است. این آوازها گوش کن. این موسیقی ها بشنو.
حلمی | کتاب روح
جز حقیقت خداوند و جز روح که بارقه ی خداست، همه چیز جهان بی ارزش، فرومایه و گذراست و توجّه بر هر آنچه که گذراست، عبث است. جهان زباله دانی عظیمی ست که حقیقت روح در اعماق آن مدفون شده است، حقیقت روح را باید دریافت و باقی چیزها را باید به حال خود رها کرد.
هر چه بر صحنه ها درخشان به نظر می رسد، در درون پوسیده و تباه است. گنج ها در خرابات است و خرابات مثال از کنج های نکاویده و به دید نیامده است. باید از دیدها محو شد، کنج ها را کاوید و گنج ها را جستجو کرد. کنج، ملاء خاص خداوند است و یک رهروی حقیقت جز در چشم خداوند به دید نمی آید.
حلمی | کتاب لامکان
دنبال که می گردی ای زائر دیوانه؟
من خالی ام از انسان، بی دامم و بی دانه
من هیچ شدم از عشق، در من نفسی من نیست
من دود شدم در باد از رقص دلیرانه
رفتار دلم بنگر که حرف نو می زاید
این حرف نو که آید از منزل جانانه
در جان من آن وحی است که لخته نمی گیرد
چون خون روان است این پیمانه به پیمانه
هر چند بسی اقران از حقّ خبری نبَود
امروز به یکباره آمد سوی این خانه
از حقّ چو گریزی تو فردا بکند زیرت
فردا تو و زنجیرت در خاک، حقیرانه
ما آمده ایم از نو تا عشق به جا آریم
هر آینه کاین طوفان شرّد به سر و شانه
حلمی سر پیمان را محکم کن و لنگر گیر
کشتی خداوندی بنشست به ایرانه
پ.ن: عزیزان، دقّت کنید، بخش کامنت ها بسته است. نظرهای شما را به طور خصوصی دریافت می کنم. ممنونم.
هیچ کس از کلمه نتواند عبور کند، بلکه کلمه است که از همه چیز و همه کس عبور می کند. همه ی دیوارها در کلمه فرو می ریزند، هر چند دیوار نیز خود کلمه ای قد علم کرده است. هیچ کس نتواند کلمه را زیر پا بیاندازد، آن چه زیر پا انداختنی ست فرش است، کلمه از عرش است، هر چند که فرش نیز کلمه ای به زیر پا افتاده است.
بر کلمه می توان چشم بست، امّا کلمه درون چشم جاری می گردد، و بر کلمه می توان گوش بست، امّا کلمه از درون گوشها تا عمق جان سرریز می گردد و کار خود چنان می کند که بایسته است. از کلمه گریز نتوان، چنان که از آفتاب.
و آن گاه که شب می شود، شب از کلمه روشن می گردد و خوابها از کلمه روشن می شوند و چراغها از کلمه نور می گیرند. آدمی از کلمه است و سایه هایش از کلمه اند. هستی از کلمه در بقاست و نیستی از کلمه به فناست. همه چیز کلمه است و هیچ چیز جز کلمه نیست.
حلمی | کتاب لامکان
چون بذر که سر از خاک بیرون می کند و نخستین پرتوی آفتاب بر تن نازکش فرو می نشیند و در خود می پیچد، مترس! مترس! از آفتاب مترس، ای به تاریکی خو کرده! خوابهای تاریکی به سر شده، اینک مترس، از آسمان مترس، از روشنی مترس. بپیچ و بتاب تا اوج مقدّر سرو و همه ی این راه طولانی را تاب آر، ای سر از سهمناکی بهمن بیرون کرده و تا مرداد رهسپار! ای نورسیده بر سر زلف مطوّل عشق! از آواز، از نور، از موسیقی و از رقص ستارگان در شب بی انتها مترس، که در این آستانه، تقدیر، ستاره شدن است.
حلمی | کتاب لامکان
نقّاشی: خاک ستاره، اثر راب گونسالوس
محو در ذاتم و گاهی به برون می خیزم
گه به تک، گه به دویی، گه به قشون می خیزم
ساعتی عشق کنم در دم تنهایی خویش
ساعتی نیز سراسیمه به خون می خیزم
حلمی
مست خواب هوشی و مدهوش گِل
بر شو بر شو زین شب مخدوش گِل
بر شو از این کوچکی این کودکی
بر شو از شبخانه ی مفروش گِل
حلمی
قلب عاشق شعله سازی می کند
دلنوازی روحبازی می کند
عقل در تفسیر خود سرگشته است
عشق امّا سرفرازی می کند
حلمی
آدمی از بی عشقی دچار مالیخولیا می شود. وقتی از عشق تهی باشی، یعنی از آنچه زندگی به تو بخشیده رغبتی برای بازگرداندن به زندگی نداری. درک مفهوم عشق بی قید و شرط و بخشیدن بی چشمداشت چندان پیچیده نیست. نفسی که می کشی را زندگی به تو بخشیده است و برای این نفس کشیدن به زندگی مدیونی.
حتی اگر تنها یک شخص نفس کشیدن را بلد باشد و از انواع نبوغ و فلسفه ها و استعدادها تهی باشد، همین نفس کشیدن روح را حجّت است که به زندگی خدمت کند. همین نفس کشیدن سرانجام روح عاشق را به این درک می رساند که جز این نفس و این دم که فرو می رود و بیرون می آید چندان چیز قابل دار و باشکوهی در حیات خاکی وجود ندارد و آن همه فلسفه ها و سفسطه ها و نبوغ های ذهنی و شیمیایی روزی همه باید به دور افکنده شوند تا روح از آن همه بی نفسی ها، بی عشقی ها و حبس ها به «دَم» برسد. این دم و نفسی بین دو هیچ گسترده ی لازمان و لامکان که تنها قطعیت عالم هستی و تنها پنجره ای در جهان آفرینش است که به خداوند باز می شود.
این ها همه یعنی: «دم را دریاب که نفس خداوند است.»
حلمی | کتاب لامکان
سلام ای روز نو، ای ساعت نو
سلام ای مردمان ساحت نو
جهان نو، آدمی نو، عاشقی نو
اذان نو، گنبد و قدقامت نو
حلمی
بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان
که صوت تو آسمان کِش است و درمان است
به خاک نشسته ای که جانت سوی دیار کشند؟
تو عزم کن سوی خانه ای که در جان است
حلمی
نقّاشی: رقص، اثر فریدون رسولی