سرانجام باید هستی حقیر خود بر آتش کشیم و از این بچّگی و از این بیچارگی به پا خیزیم. سرانجام باید آزمونهای بزرگی به جا آوریم و حکمت و رقص و موسیقی بیاموزیم. باید آداب نو بیاموزیم و عادات نو فرا گیریم که همانا شنیدن و دیدن و دانستن است.
باید سر از خاک بیرون کنیم و باید جوانه زنیم، باید این جامه ها و نقاب ها و حجاب ها پاره پاره کنیم. قلکهای کودکی باید بشکنیم و از ستونها و طاقها و محرابها به سرای خوابها و رازها و سازها پرواز کنیم. باید از این کافری و بی خدایی توبه کنیم و سر به آسمان بگردانیم.
من شاید و نمی دانم و نیست نمی دانم و جز حکم بر زبان نمی رانم، و چون این کودک ناله ی نه نه و نمی خواهم نمی خواهم سر دهد جز با باید و چنین و چنان پاسخ ندهم، چرا که گهواره ی تاریخ را با ریسمان عشق بر دوشم بسته اند و نافم را با اصوات نور و بانگ کُن فیکون ها بریده اند.
پس چنین آواز بایدها به گوش جان بشنوید،
و خوش باشید با گردش مقدّر تاسهای فلکی و هر آنچه که در نطفه است، تابیده خواهد شد و نقش خواهد بست.
حلمی | کتاب لامکان