من شاهد خاموشم، عشقست که می کوشد
من هیچ نمی گویم، این عشق تو می جوشد
هر کس بدهم وصلت از دست تو می گیرد
هر کس بدهم نامت از جام تو می نوشد
حلمی
من شاهد خاموشم، عشقست که می کوشد
من هیچ نمی گویم، این عشق تو می جوشد
هر کس بدهم وصلت از دست تو می گیرد
هر کس بدهم نامت از جام تو می نوشد
حلمی
چادر انسان ز سر افکنده ام
آدمی غم بنده و من خنده ام
تو به امن گوشه ها زارنده ای
من میان شعله ها رقصنده ام
حلمی
به کار واژه پردازی نباشد شعر، می دانی
فقط عشق است در میدان، کلام عشق می خوانی
درون جان ویرانت هنوز ار مانده دانگی نور
بخوان این خطّ جادوگر ز شعر ناب ایرانی
حلمی
آه چه زیباست ریزش بی امان بهمن عشق بر عقل های بادکرده . چه خوش است این هنگامه که می بینی مردمان جهل با تاوان خویش دست به گریبان اند، و چون زمانه ی تاوان است، زمانه ی گذر از تاوان نیز هست. زمانه ی بیداری ست. زمانه ی "آنچه من دیروز ساختم، امروز بر سرم فرو می ریزد"، آن حجابها بر سر دیگران کردن و کنون خود در حجابها فرو ریختن ها. زمانه ی بالا رفتن آن میله ها که دیروز بر دیگران ساختم و آن عقیده حقنه کردنهای باستانی و خودبرتر دانستن ها و کنون به خاک مذّلت نشستن ها. زمانه ی آن مردان عشق را کشتن ها و حال خود به تیغ عشق از عداوت خویش برخاستن ها. آه زمانه ی ویران شدن و زمانه ی برخاستن از خرابه های باستانی جهل و تبختر است. زمانه ی درخشان عدالت است. این، زیباترین ِزمانه هاست.
و چه زیباست موعد بیداری، که از تنگ ترین دریچه ها گذشته باشی و از عمیق ترین نقطه ی شب و مردمانش عبور کرده باشی و چه زیباست آینه بر کردنها در برابر مردمان از گور برخاسته و چه زیباست رسالت عشق که چون می آغازد ستونهای سست می لرزاند و عمارتهای تباهی فرو می ریزد و چون ادامه می یابد لرزه ها و رعدها و آشوب هاست. و آن گاه چون گذشته تیغ دژخیمی بر دژخیمانش کشید و غرورها و به زندان افکندنها و خوارداشتن هایش را با فقر، بیچارگی ها و بی مروّتی های زمانه پرداخت، پس از آن «لحظات برابر» که سلاطین دیروز همه صف به صف در گورها خوابیدند و همه نامردان شیرناپاک خورده ی دهر بر زمین سبز خدا کفّاره ی گناهان خویش پرداختند، زمانه ی رقص ها و خنده ها و در آغوش کشیدنهاست.
من تمام رویای خدا را در خویش دیده ام و همه چیز از دریچه ی چشمانم آهسته آهسته و صحنه به صحنه به بیرون بازمی تابد. وای که جهان چه سرشار از عدالت است و آه خدایا که چه بی رحمانه زیباست عشق.
حلمی | کتاب لامکان
عشق را باید نگهبانی کنی
جان فدای جان جانانی کنی
ره چو می دانی دگر بیهودگی ست
با غریبان سوره روخوانی کنی
دل چو بر پا شد دگر نامحرمی ست
صحبت این خلق نادانی کنی
راه ما چون ماه ما افراشته
گویمت تا آنچه می دانی کنی
آن کلام و آن هجای اصل جو
تا تو هم یک روز دربانی کنی
کار عالم کردن از بیچارگی ست
خاصه باید کار پیشانی کنی
راه می رو! حرف می دیگر بس است
بر شو تا یک کار طغیانی کنی
حلمی از پرواز گوید، پر گشا!
عشق می خواهد پریشانی کنی
جهان را برای این ساخته اند که آدمی بفهمد باید درون خود را دریابد. برای ساختن بیرون ابتدا باید درون را ساخت. ابتدا باید درون را دید، شناخت، و سپس از درون عمارتها و خانه های بیرون برمی آیند. بیرون از درون درمی آید، چنانچه که گیاه از بذری در زیر خاک. برای ساختن یک خانه ابتدا پی اش را می سازند و سپس کف و دیوارها و آنگاه سقف. پس سقف از پی بنا بالا می آید و رأس از قاعده برمی خیزد. هر کس این را فهمید، رهید.
پس این که می گویند خودت را بشناس این است. این راه است، کار این است. تنها سیاست درست در عالم همین است، این دیانت است و این تنها معنویت است. همه ی رنجها، فقر و ویرانی ها، همه ی جنگ ها و بیچارگی ها از ندانستن این است. حال تو که خود را نشناخته ای، ریشه هایت را درنیافته ای، پی خویش نکنده ای، پی خویش نرفته ای، برو و با دهان گله سقف فلک بشکاف. برو و هی بخواه بیرون را بسازی و هی آن بیرون خراب بر سرت ویران شود و تو باز بخواه که بیرون را بسازی و باز آن بیرون کج که انعکاس کجی توست بر سرت آوار شود.
از ازل تا به ابد در زیر گنبد آسمان تنها یک آوا و تنها یک خطابه از خداوند به انسان در طنین است: «ای بشر! خودت را بشناس.»
حلمی | کتاب لامکان
با این شب عشق هر که آوا دارد
اینجا گذری سوی دل ما دارد
هر کس که رسید و سخن حق بشنید
بی شک که دلی بسان دریا دارد
کتابهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
آن روح بازیگر صد روی دل دارد
یک بو چه می جویی، صد بوی دل دارد
در هر نهانخانه صد ساز بنوازد
هر صوت جادوئیش صد سوی دل دارد
با مطرب و باده آوازه خوان هر دم
در رقص بی خویشان هوهوی دل دارد
سوی نهان گیرد، سرّ نهان گوید
بازوی جان پرداز، زانوی دل دارد
با زهد ظاهربین صد نرد می بازد
چشمان دریایی، ابروی دل دارد
با پهلوانان هم سرپنجه بندازد
زیرا که با ایشان پهلوی دل دارد
شاهان بی تقوا با وی نه بستیزند
زیرا دو صد برج و باروی دل دارد
از کار بی کاران صد گلسِتان چیند
هم او که انواع جادوی دل دارد
حلمی که رویین شد از تیر بدخواهان
صد شه به دربانی در کوی دل دارد
آنچه از جهالت سخت تر است، اصرار بر جهالت است. امّا با این حال این از خود جهالت محض که تاریکی مطلق است بهتر است و یک مرتبه بالاتر است. چرا که روح در این مرتبه از جهالت خود آگاه شده و با این همه هنوز می خواهد به دخمه های تاریک و نمور آگاهی پیشین خود بازگردد و در زندان انفعال و سستی روزگار بگذراند. روح در هر مدار که نوتر می شود، تا مدّتی در انقباض مدار پیشین خود و آن ارتعاشات ِپشت سرگذاشته شده است. عزم راسخ، فروتنی در برابر درسهایی که زندگی در برابر می نماید، انظباط و ایمانی عالی می طلبد تا یک روح ِاز ظلمت ِجهالت ِخود رهانیده شده، از اصرار خود و طلب بازگشت به وضعیت سابق دست بردارد. ورنه در هر مرتبه از رشد هماره امکان بازگشت به مرتبه ی پیشین وجود دارد.
روح باید هماره بتواند از پافشاری بر آنچه که دیروز بود، آنچه که امروز هست و فردا نخواهد بود دست بردارد. یک روح جویای حقیقت، یک طلبه ی جان، باید بتواند با آیین نو شدن خو بگیرد و این را بداند که همیشه در تغییر خواهد بود. نشان تغییر این است که شما آنچه دیروز دوست داشتید را امروز دوست ندارید و آنچه دیروز می خواستید را امروز نمی خواهید و آنچه دیروز می کردید را امروز نمی کنید. آنگاه که نو می شوید ابتدا نگاه شما به زندگی نو می شود و سپس همه ی چیزهای بیرون نیز آهسته آهسته نو می شوند. آگاهی که نو شد، دوستی ها نو می شوند، کردار نو می شود، خیال نو می شود و گفتار نو می شود. روح نو شده باید بتواند در هر مرتبه با نظام آگاهی جدید خود خو کند.
روح باید شکرگزاری را بیاموزد و هماره باید در وضعیتی از سپاسگزاری به سر ببرد. چرا که آنچه امروز هست بیش از آنکه از سر همّت خود باشد از برکت همّت بلندنظران و روح تازان است. او باید بتواند شکرگزار باشد و جان خود از آفت خودرأیی، انتقاد، انفعال، وابستگی، خودبزرگ بینی و خودکوچک پنداری پاکیزه کند. روح ِرهایی یافته ی ِجویای حقیقت، در وضعیت جدید خود باید همّت گمارد که خود را از شرّ دو سیاهچاله ی افراط و تفریط، این دو منتهی الیه هیولایی حفظ کند. باید افتادگی بیاموزد، در راه هدفی والا گام بردارد و از خاموشان هر آنچه بر او از سر عشقی بی چشمداشت روانه می شود به جان پذیرا باشد. ورنه «رحمت عاشقان و نگاه خدا» اگر چه بی چشمداشت، امّا همیشه نیست. روح ِرهایی داده شده باید مزد رهایی خود را با عرق جان و همّتی که در راه خودشناسی شایسته است بپردازد.
حلمی | کتاب لامکان
صحبت تنهایی و یار نهان و بهشت
چیست در این چرخ پیر خوشتر از این سرنوشت؟
جان من و کشت دل، خاک تو و خشت گِل
سهم من آوای دور، سهم تو این چرخ زشت
حلمی
در ظلمت، مردان عشق، چراغداران.
عالم به جستجویشان، همه در انتظار، جملگی در حجاب.
ایشان بر سر جای خویش، حاضر، چون خورشید، هویدا.
لیک آدمی، خفته، غایب، در پشت پرده های وهم و مدح و ثنا.
و هیچ کس این نجواهای زار نمی شنود.
پس خاموش باش دمی
ای آدمی،
و در لکنت جهان
سخن خاموشان بشنو!
حلمی | کتاب لامکان