بر گرده ی نور آسمانی دارم
در رایحه ی صوت جهانی دارم
تو فاضلی و بخت بلندی داری
من عاشقم و جانی و آنی دارم
حلمی
اخلاقیات، تقوا، تعّهد، ایمان و عمل صالح تا زمانی که عشق نیست هیچ کاری نمی کنند. تنها عشق که کیفیّتی بی مزد و منّت و بی چشمداشت دارد می تواند در این کالبد زیبا امّا خفته ی اخلاقیات نفس حیات بدمد و به حرکتش اندازد. عشق خود حرکت است، جوهر حیات است، نفس خلقت و دم خلّاقیت است و بی عشق برترین سجایا جز الفاظی در کتاب نیستند و برترین اخلاقیات جز مجسمه ای مرمرین و شکیل، که با پتک آهنکوب شرارتهای نفس انسانی فرو می ریزند.
پس عشق را دریابید ای بی چرا زندگان، که عشق دلیل بی دلیل زندگی ست، و عشق را دریابید ای واعظان فلسفه های رنگین و ای مغزهای چریده ی سنگین، و عشق را دریابید ای مؤمنان سرای سایه ها و آستانهای بی دوست. عشق را دریابید تا از کتابها فراتر روید، از صحن ها بگذرید و از گنبدها برخیزید. عشق را دریابید که کلید دروازه های آسمان و عمل است. آن گاه لب از هرزه سخنان بی عمل فرو خواهید بست و به «راه» خواهید افتاد.
حلمی | کتاب لامکان
رستم از آن روشنی های حقیر
رستم و من نیستم دیگر به زیر
چیستم من؟ یک قلم در دست یار
کیستم من؟ قاصد شاه منیر
از کجایم؟ آسمانهای بلند
سر کشیده تا فلکهای حریر
از چه گویم؟ موسقی نام او
سررسیده بر زبانم همچو شیر
همچو شیرم نعره کش از عمق شب
باز روحم گشته از جانش سفیر
نیستم من آدمی هم نی پری
عاشقم، آزاد از چرخ اجیر
گفت حلمی با نوای عشق رست
از چهار و هشت افلاک شریر
افلاک خدا چو دم به دم می گردم
هر لحظه ز خود چو شمع کم می گردم
از آتش دوست چون عَلَم می گیرم
هر ثانیه بیشتر عدم می گردم
حلمی
ای که هر دم می کنی تشبیب عشق
تو چه گویی از گریب و جیب عشق
تو چه دانی عشق را ای مستحیل
رو رو بیرون از در تقریب عشق
گر تو باشی نیستی جز دیب عقل
تو نداری نقش از تذهیب عشق
تو مرا شب خوانده ای، آری شبم
شب منم رخشنده از تضریب عشق
چشم منشورم مرا تکثیر کرد
جان من بر بام دل در شیب عشق
رستنی خواهم از این هشتی سرخ
تا ببینم آبی تحبیب عشق
حلمیا گر وصل می خواهی، خموش!
نیست این بی پردگی ها زیب عشق
از گستره ی درک به دور، سر در خود پیچیده، دیوانه، رها. چنین خوشم.
با آفتاب نشستن، حال آن که جمعیتی در انتظار او، در وهم و در حجاب.
در گریز از خویش؛ آدمی. من؛ بی خویش، با دوست، بی همه ی با همه.
جاریستم در رگ عشق، جاری چو هزار رود، در هزار پود.
با کیستم؟ من کیستم؟ من؛ عشق، آتش، نور، دود.
حلمی | کتاب لامکان
شگفت آنکه می توان زنده بود و از درد گفت. دردی مهیب و از عمق جان لهیب کش، آنگاه که آگاهی رشد می کند. آنگاه که مویرگهای روح در مرتبه ای جدید به هر سو می دوند و گسترش می یابند. آگاهی چون شعله ها سرمی کشد و شعله ها بسط می یابند و تمام جهان جدید را در آغوش می گیرند. این داستان درد است، این داستان آگاهی ست. داستان در هر زندگی دوباره مردن، صدباره مردن و هزارهزارباره مردن و زنده شدن. خاکستر شدن و آنگاه چون ققنوس بر فراز خاکستر خویش تنوره کشیدن؛ در جهانی نو، زیر آفتابی نو و در آغوش خدایی نو.
شگفت آنکه می توان زنده بود و در درون کوره های مذاب روحساز درد را شاهد بود، از درد گفت، با درد رقصید و با درد متناسخ شد. این داستان عشق است.
حلمی | کتاب لامکان
تو
چراغی، روشن از تو آفتاب
دیده ام شب در پناهت ماهتاب
دیده ام زیر پرت خورشیدها
قلبهای مست از تو تاب تاب
دیده ام من کمترین روح ها
صورت پنهانی ات هرشب به خواب
دیده ام من عقل های زورکش
محضرت گویی که در روز حساب
گشته ام من روزها هر روزها
عمق اقیانوس چشمان تو باب
آنگه از آن باب ها بر خلق ها
بسته ام صدقرنها از اضطراب
برگشودم وانگهی پیراهنت
پر نمودم قلبها از عشق ناب
خلقت پیچیده در خود باز شد
با حروف قلب حلمی بی حجاب
منتقدین خوب، تشریح می کنند. منتقدین بد تمجید می کنند و کسانی که منتقد نیستند، فحّاشی. این سه سطح از عقل را نشان می دهد. نخست عقلی که خام است؛ صاحبین این عقل با تعریف و تمجید از همه چیز بقای خود را تضمین می کنند و با همه چیز رابطه می سازند تا بعد درون آن رابطه ها رشد کنند و خوب و بد را دریابند. دوّم عقلی که مجرّب است؛ این عقلی کمیاب و روشن است و می توان صاحبین این عقل را روشنفکر نام نهاد. این عقلی رشد یافته و به کمال رسیده است و می تواند خوب و بد را به درستی تشخیص دهد و به عبارتی صاحبین عقل مجرّب صاحبین قوّه ی تشخیص درست اند. این قوّه ای ست که می تواند بر خوب و بد، خام و پخته، اصل و جعل و همه ی دوگانه ها تبعیض درست نهد و حکم درست صادر کند. بنابراین کار عقل مجرّب، قضاوت درست است. و سوّم عقل ناقص و خراب؛ عقلی که در همه چیز نقض و خرابی خود را می بیند و به خوب و بد به شیوه ای یکسان ناسزا می فرستد. صاحبین عقل ناقص، بر همه چیز و همه کس بی محابا حکم صادر می کنند و همه را بد و تنها خود و کسانی را که مطابق سلیقه ی خودشان است یگانه خوبان عالم می دانند. آنها را که نیز خوب می دانند اگر می توانستند بده می کردند. صاحبین عقل ناقض در حالی که خود فرومایه اند، همه ی دیگران را میانمایه می نامند و بر همه انگ هایی زیبنده ی آگاهی خود روان می کنند. آن چه در مشاهده ی احوال این ناقض العقلان مایه ی دلگرمی ست تکاپوی ایشان به جستجوی فرزانگی ست. و این نیز جستجوی عقل نیست، بلکه طلب ذاتی روح به فرا رفتن و بالاتر را جستن است.
بنابراین مقوله ی انتقاد به کلّی مربوط به وادی عقل است و از میان دارندگان این سه عقل، صاحبان عقل مجرّب، فکوران، قاضیان عادل و رسیده به ساحل اشراقی تشخیص درست آهسته آهسته آماده ی ورود به وادی عشق می شوند و عشق چیزی ست که ایشان امروز در نمی یابند و ایستاده بر کرانه ی اقیانوسی کرانه ناپیدا آن را چون افقی دور و محال می بینند. امّا آن روز که عشق ایشان را ندا دهد چاره ای جز این ندارند تا همه ی آنچه ایشان را به این درگاه رسانده است و تمام گنجینه های زرّین عقل و فرزانگی خویش را به دور افکنند و تمام جامه های احترام و تمجید و بزرگداشت خلق را چاک چاک کنند و قدم در کشتی ای نهند که عشق به نزد ایشان فرستاده است و آماده ی دل سپردنها، تسلیم بر امواج طوفانی، بر صخره ها کوبیده شدنها و به تمامی رها شدن از تمامی آن چیزی که بوده اند شوند. آنان را که عشق می خواند هر چند می توانند چندی تمرّد کنند و با قبای رنگین عقل بر ساحل سبکباران فاخرانه پرسه زنند، امّا دیر یا زود طلب ذاتی روح ایشان را به اجابت دعوت عشق وامی دارد و دل به عطر آزادی بخش نسیم اقیانوسی و جان به صلابت طوفانها خواهند سپرد تا سفر پرماجرای روح آغاز کنند.
حلمی | کتاب لامکان
نیست با ما غصّه ی چرخ دنی
نیست با ما همّ صلح و دشمنی
نیست با ما هستی و هم نیستی
واشگفتا این سلوک بی منی
حلمی