گرچه تنم از تو دور، این دل ما جورِ جور
نیست بقا و فنا، هست صفای حضور
هست به سر سوسنی سر زده تا اوج روح
هست به دل لالهای شعلهور از صوت و نور
هر بار میخوانم تو را، هر بار روی دیگری
هر روز میبینم تو را، هر روز سوی دیگری
هر لحظه جوری تازهای، هر بار نوری تازهای
هر دم به شکلی نو به نو در گفتگوی دیگری
ای غرقهی روح! نوشدارو با توست
ای راحله! در حادثه پارو با توست
ای دوست که در وادی طوفان گردی
میروب خس و خاک که جارو با توست
رفیقان! شب و موعد روشنیست
پگاه می و ساعت بیمنیست
لبالب بده ساقیا جام را
که می چارهی شورش بهمنیست
درون دلم عکس دلدارهاست
برون بنگرم صحن دیدارهاست
به سان کُهی دامناشکستهام
سراسر تنم رهن گلزارهاست
سراغم ز جان صراحی بگیر
به وقتی که تسلیم هشیارهاست
ختنآهوی شب به محفل رسید
زبانش خوش از سرّ جُیبارهاست
غزل، ماه بسرود و حلمی نوشت
قلم دست بیدست بیدارهاست
حال خرابت از دم دانش و دین بشریست
از من خوابمانده و این نفس بیخبریست
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقشنقش، وه که درون بیثمریست
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
خواب شبانه راست بود، دوش پیالهای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوهگو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
کعبهی ماست جان او، قصّهی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقلها بریست
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست
بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زدهاند چاره چیست
خرسندی خویش پنهان نمیداریم و سر به گوشههای غم نمیسابیم تا لشکر اندوهگینان از شرّ کردار تباه خویش خلاصی یابند و به ما بپیوندند. از شادمانی و رقص انگشت حسرت و غم به دندان نمیگزیم و هیچمان شرم نیست که آغوش رقص بگشاییم و به پرواز درآییم.
حلمی | کتاب آزادی
عشق دمی صامت است، میوزدت هیچوار
در شب طوفانیات ساده کن این کار و بار
شعلهکشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
عشق شفا میدهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا میشود از دم آن مشکبار
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
رحمت حق میرسد، نور فلق میرسد
عاشق و دیوانهوار بذر جهانی بکار
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار
خوشحالم چنانکه در قلب هزار پرنده آواز میخواند. خوشحالم چنانکه در قلب هزار عقاب پرواز میکند. خوشحالم چنانکه هزار سرباز شمشیر میکشد و هزار سردار به خاک میافتد.
خوشحالم چون واژگونی عمارت کهن، و خوشحالم چون برخاستن قلّهی نو. خوشحالم، میخواستم از این زمین خراب بگریزم. خوشحالم، میمانم که آبادش کنم.
خوشحالم؛
چنانکه آسمان با سر به زمین میخورد،
و سپس با قدی افراشتهتر برمیخیزد.
حلمی | کتاب آزادی