سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

کمش بسیار و بسیارش کم از هیچ

کمش بسیار و بسیارش کم از هیچ
جهان برپای کرد و آدم از هیچ
شبانگه از زبان دل شنیدم
که شادی زان تو باشد غم از هیچ

حلمی

کمش بسیار و بسیارش کم از هیچ | رباعیات حلمی

موسیقی: کومیتاس - درخت زردآلو 

۰

ورپریده‌دل به کوی خانه شد

ورپریده‌دل به کوی خانه شد
جلوه‌ات دید و به‌آن دیوانه شد
پر کشید از این سرای بی‌کسی
جان برون کرد از تن و جانانه شد

حلمی

ورپریده‌دل به کوی خانه شد | رباعیات حلمی

موسیقی: Johann Johannsson - A Pile Of Dust 

۰

این صفرِ تاریخ توست

چشم و گوشت را می‌بندی، آنگاه که می‌پنداری برترینی و همه باید به راه تو بیایند. چشم‌و‌گوش‌بسته‌ای، کوری و کری، و در انزوای خویش به مقامات وهم‌آلود خویش حبسی. هنر نمی‌دانی و زیستن نمی‌دانی، و آنگاه در این نادانی می‌پنداری بر ثریّایی و همه دیگران باید به راه تو بیایند، در حالیکه تو هرگز هیچ راهی نرفته‌ای. 


هنر تنها نزد تو نیست، هیچ چیز نزد تو نیست. تو پیش از ابتدایی، و حال بر توست تا از دنیا بیاموزی و گام نخست خویش را برداری. این صفرِ تاریخ توست.


حلمی | هنر و معنویت

این صفرِ تاریخ توست | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Estas Tonne - CUBAN HEART

۰

مثنوی «جهل دراز»

طفلکی در لفظ ماند و داد زد
از چَه نفرت به خود فریاد زد


لعن خود کرد و ز خود کوتاه شد
دشمن خود گشت و یار آه شد


زین همه نفرت که در این سینه‌ها
خود بسوزند و نه کس زین کینه‌ها


مردمی بی‌موسقی از خصم و خون
حاکمانی از تجمّل پرقشون


جمله‌شان را من نبینم در دویی
هر دوشان یک نفس پست پادویی


این همه خونی که در این خشم‌هاست
زین همه خوابی که در این چشم‌هاست


این همه طفلان بی‌قانون وهم
مست از خودخواهی و مفتون وهم


خشم حق گویند هست این، شرم باد! 
تو چه دانی حق چه باشد، ای گشاد! 


آن شکم‌ها بین ز جهل خلق چاق 
خلق را! تکراربازان چلاق


بذر شر کاری که نیکی بِدرَوی؟
این چنین آیا تو هرگز خوش شوی؟


من مپندارم که این جهل دراز
زود سر آید به خلق حرص و آز


مطربان حق ولیکن جام عشق
برکشند از خانه‌ی بی‌نام عشق


برکت و شور و صفا از جامشان
صلح باد از جان ناآرامشان


نیست در کار عاشق دیر و زود
کار حق باید نمود و گشت دود


یا رب این جان‌ها به راهت سخت باد! 
جمله جان عاشقان خوش‌بخت‌ باد!


حلمی

مثنوی «جهل دراز» | مثنوی معاصر | اشعار حلمی

موسیقی:‌ Gnarls Barkley - Crazy

۰

تو بخوانی حرف و ما پنهان دل

تو بخوانی حرف و ما پنهان دل
تو برونی، ما درون جان دل


زین درون عالم به مشت عاشق است
زان برون مشتی کف از توفان دل


آن برون مرگ و سراب و انقلاب
این درون مستی بی‌پایان دل


شک اگر خیزد برون ویرانی است
شکّ حق لیکن شراب و نان دل


شک کند عاشق به انسان نی به حق
این چنین شکّی بروبد خوان دل


این قساوت‌ها که زاهد می‌کند
از دم عقل است نی فرمان دل


دل بگوید موسقی و نور و وجد
خلق را رقصان کند قرآن دل


عابدان فرمانبر اهریمن‌اند
عاشقان ساقی خوش‌پیمان دل


حلمی از آن آفتاب خوش نمود
پرتویی از گوهر تابان دل

تو بخوانی حرف و ما پنهان دل | غزلیات حلمی

موسیقی: Emancipator - Natual Cause

۰

برو آنجا که غرب و شرق محوست

بخیز آنجا که آنجا را بسازی
بخیز اینک زمان روح‌تازی 


سلوک عاشقان دانی چه باشد؟
رهایی از جهانهای مجازی


بخیز از جامه‌های سست زیرین
بخیزی تا بسوزی تا بسازی


به دنیا آمدی تا حق ببینی
چو باطل دیده‌ای این چیست بازی


برو آنجا که غرب و شرق محوست
نه کس داند ز رومی یا حجازی


برو آنجا که آب از عشق جوشد
ز خون روح بر خود تکیه سازی


رها از نسبت و خویشان خاکی
رها از خیر و شرّان موازی


دویی اینجا، برو آنجا یکی شو
برو حلمی چه اینجا نرد بازی

بخیز آنجا که آنجا را بسازی | غزلیات حلمی

۰

تو مغرب مشرق‌وشی

تو مغرب مشرق‌وشی، تو خوابگاه آتشی
تو آسمانی بر زمین، خورشید اقیانس‌کشی
تو مست هشیاری‌دهی، درویش پنهانی‌شهی
بر این شب دیرین مهی، صرّاف جان بی‌غشی

حلمی

تو مغرب مشرق‌وشی | اشعار حلمی

موسیقی: Emancipator - Time For Space

۰

هر قدم یک عالمی‌ست

از کوچه‌ای به کوچه‌ای، گویی از قاره‌ای به قاره‌ای. از پرده‌ای به پرده‌ای، از جهانی به جهانی. در هر قدم یک حماسه؛ در هر قدم یک جنگ، در هر قدم یک صلح، در هر قدم یک وصال و یک فراق. هر قدم یک عالمی‌ست، و زنده ماندن در این ارتفاع مهیب تهوّری عظیم می‌طلبد، و قلبی که طاقت کوه دارد و آرامش اقیانوس،‌ چابکی باد و تواضع خاک. 


حلمی | هنر و معنویت

هر قدم یک عالمی‌ست | هنر و معنویت | حلمی

۰

بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم
نمی‌دانی چه هر شبها به خاک عشق می‌کارم


نمی‌دانی چه دردی در تمام روح می‌پیچد
تو خوشحالی نمی‌دانی چه بهرت در تب نارم


نمی‌د‌انی چه مرگ‌آساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمی‌دانی چه در کوران پیکارم


شبانم کوه می‌ریزد، به روزان سیل می‌بارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم


تو در بزم برون عشق به خلقان ناز می‌ریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم


سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح می‌بارم


بدان دم تا هنر ریزد برون از حجره‌ی مردی
سراسر سوز می‌گیرم، دمادم نور می‌خوارم


دمادم لرز می‌آید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد می‌گردی و من در بند پندارم


بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم


به حلمی پاکْ نوح‌افکن، به جامی سرخْ روح‌افکن
ز اوج قلّه‌ تا پایت سراپا هیچ‌مقدارم

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Parov Stelar - The Sun

۰

انقلاب زمان؛ انقلاب عشق

و داستانی عاشقانه صورت می‌بندد، باطنش را پیش‌تر بسته بود؛ تو را دیدن و تو را تمنّا کردن. آنگاه که در صورت محو می‌شوی، در باطن برپایی. تو را در باطن دیدن و در صورت برپا کردن.


هنر تو را دوست داشتن، تو را تجسّم بخشیدن و به صورت درآوردن، به صوت؛ کلمه. تو را به وادی کلام کشیدن، این ناممکن‌ترین انقلاب زمان، و چنین انقلابی! من تو را در خود انقلاب کردم و این انفجار به بیرون پاشیدم؛ انقلاب عشق. 


حلمی | هنر و معنویت

انقلاب زمان؛ انقلاب عشق | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

دست را با دست نگاه می‌دارم

دست را با دست نگاه می‌دارم، مباد رقصش عبور مهیبت از جانم را رسوا کند. دست را با دست نگاه می‌دارم، کس نفهمد چه در جانم می‌گذرد، هرچند دوست راز دل دوست می‌داند و به رو نمی‌زند.


بر این ارتفاع مهیب می‌لرزم. هرگز اینجا نبوده‌ام. بر جاده‌های باریک همچو مو می‌گذرم. دست را با دست نگاه می‌دارم، مباد عریان کند راز در پرده را. هرچند نزد دوست عریانم. دوست می‌داند و به رو نمی‌زند.


من خوار می‌گذرم، من ذلیل و ناتوان از این همه حرکت عظیم در جانم. من خود را به تو واسپرده، لرزان بر این ارتفاع مهیب می‌گذرم. آه خدایا، دوست راز دوست می‌داند و من دست را با دست نگاه می‌دارم.


حلمی | هنر و معنویت

دست را با دست نگاه می‌دارم | هنر و معنویت |‌ حلمی

موسیقی: Alfred Schnittke - The Flight

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان