اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
آرامآرام فرو میریزد و آهستهآهسته جذب جان میشود. به یکباره نیست، که به یکبارگی جان به هدر دادن است. عشق نخست به نرمی آغوش میگشاید، و آنگاه از آتشهاش گریزی نیست. عشق، آرام سوختن است.
ساقی دل و سبوی چشمان
این کیست شبان به کوی چشمان
این مردمکان که خواب دارند
ما لیک تَکان به توی چشمان
دیدی که چه بیبخار برخاست
خلقی پی آبروی چشمان
ما جلوه و آبرو ندانیم
اشکایم نهان به جوی چشمان
خاموش که وقت کارزار است
برپای به هایوهوی چشمان
گفتا دم باده نیست حلمی؟
گفتم سر جان، به روی چشمان
مستی اینک آرام میگیرد، و با عبور از طغیانهای جان به کرانه میرسد. امواج خروشان را، و جان را، سرمنزل حق بود. طغیان بیهوده جانها نستاند، چراکه هرچه ستاندنی باید ستانده میشد و هرچه بخشیدنی بخشیده.
موسیقی: Katil - Kuzim
یار جانی خطّهی خوبان گرفت
جان خرید و جان بداد و جان گرفت
این زمین و این زمان بازی اوست
هر دو سوی مرگ را ایشان گرفت
اغتشاش روزگار از کس مبین
این تکانْ عالم ز شصت آن گرفت
لرزش دست من و ضربان دوست
این چنین تحفه نه کس آسان گرفت
این چنین رقصی که ناپیدا خوش است
این چنین کوبی که دل جنبان گرفت
این همه شوری که خلق از خویش زد
حضرت حق جمله را تاوان گرفت
گفت حلمی حرف نور و پر کشید
سایه در دنبالهاش طغیان گرفت
موسیقی: Worakls - Inner Tale
عاشقان پروردهی خون دلاند
واضعان خطّ و قانون دلاند
عاشقان در خانهی حق میزیاند
تازیان بر عقل و مجنون دلاند
احمقان و کورمالان را ببین
این بساط فقه و فقدان را ببین
کار خودکرده به دشمن میزنند
بزدلی عقل انسان را ببین
زاهد دیوانه را تدبیر نیست
لاشی زنباز شیطان را ببین
عشق گوید روح باش و راست گو
مرد و زن را واده و جان را ببین
عقل ناقص این چنین خودکامی است
عاشق حق باش و میزان را ببین
این یکی پیری به خواب کفر و دین
آن یکی پیری نگهبان را ببین
مجلس وهم ددان بر باد شد
هیبت روح سلیمان را ببین
دوش بر باد وزان حلمی نشست
گفت ماهم بخت رخشان را ببین
الا ای جان بیبنیان شبخیز
بیا زین راه سرد وحشتانگیز
اگر مرد رهی با من یکی باش
که میسوزاندت این آتش تیز
اگر از بند عقل و وهم رستی
چو مُردی هم به راه خانهای نیز
خرابات است این، مرگ است هر دم
جهان را وارهان، با خویش بستیز
تو را دیشب به جان سرخ دیدم
بسوزان جامهها، از خویش برخیز
میان روحها آخر چه باشد
رفاقتهای خرد و خشک و ناچیز
به خود بشکن همه بتهای هستی
سپس باز آ برهنه، خسته و ریز
سخنهای دل از پیمانه گفتی
ز بزم عاشقان حلمی مپرهیز
این عشق همچنان بیمحابا به پیش میتازد. عشق، این هنر ظریف و بیمثال خداوندی. وفا کنی، وفا میبینی و طعم وصال میچشی. جفا کنی و بذر فراق بپراکنی، جفا میبینی و در آتش خود میسوزی. قانون عشق چنین است: یکی ستاندی، هزار از تو ستانده شود. و صدهزار از شما گرچه با یک عشق برابر نیست، باری هزار، مثالی که مکافات عمل بدانی.
حلمی | هنر و معنویت
بگشای پر! بالنده شو!
پرّنده شو! بارنده شو!
عقل هراسآلود را
از خویش وا کن، زنده شو!
امروز روز تازهایست
بگشای جانت، خنده شو!
جوینده بودی قرنها
امروز را یابنده شو!
امروز را بیدار باش
بر خفتهها تازنده شو!
از خوابهایت یاد آر
اندوهها را رنده شو!
طرح نویی اندیشه کن
بر تازهها یکدنده شو!
از چرخخواری دست کش
حلمی! خداخوارنده شو!